داستان هشتم : خواستگاری
روز آخر نمایشگاه بود و من آخرین جلسات و مذاکرات رو به انجام می سوندم. علی و مجید ازصبح اول وقت رقته بودند دنبال پیگیری کارای سفر به منچستر ........ ، حدود ساعت دو نیم بود که به نمایشگاه اومدند ....... ،همونجور که انتظار داشتم کاربه خوبیبرنامه ریزی شده بود ............ شب ساعت نه پرواز داشتیم به لندن و از اونجا به منچستر روز بعد ساعت یازده صبح هم با فروشنده ماشین آلات چاپ قرارتنظیم شده بود .......
با توجه به اینکه چیزی برای باز گشت به ایران در غرفه نداشتیم ..... همون بعد از ظهر تجهیزات امانت گرفته شده را به مسئول مربوطه تحویل دادیم و راس ساعت چهار به اتفاق یمنا و وانیا از نمایشگاه زدیم بیرون ..... بسراغ احمد توی ایستگاه مرکزی مترو رفتیم و پنج تا کباب ترکی مشتی خوردیم ..... بعد به لابی هتل دخترا رفتیم و یه نیم ساعتی درمورد برنامه ها ودیدارهای آینده گپ زدیم و بعد از رد و بدل کردن آدرس وتلفن ...... هتل اونارو به سمت هتل خودمون ترک کردیم. مجید یک کمی تو هم بود ........ به شوخی گفتم : چطوری داش مجید .....
خیلی تو خودش بود آروم و باصدایی غمگین گفت : نوکرم حاجی ......
گففتم .... دِ ..... بازم که به من گفتی حاجی...
اصلا" تو حال خودش نبود گفت : ببخشین آقا .......... گفتم ...... غصه نخور داش مجید دوهفته دیگه که کارات تموم شد یه سر با والده آستین ها رو بالا میزنین و بلند میشی میری دوبی و خلاصه ....... خلاص ..... کاررو تموم میکنین..... ما روهم اگه دعوت کنین میایم برای وساطت ......
برقی توی چشماش زد وگفت : ...... جدی میای حاجی .......
یه چشم غره ای بهش رفتم و گفتم : میام اول بشرطی که دست از این حاجی حاجی گفتنت برداری ........ دوم هم سفر رو بندازی برای سه هفته دیگه که منم با یمنا برای مذاکره قرار دارم.
یه کمی مایوس شد و گفت :سه هفته دیگه ؟.........
گفتم :اووووووووووووووووو ......... چیه ؟ ........... من که نگفتم سه ماه دیگه ....... همه اش یک هفته عقب انداختم ........ اصلا خودتون همون دو هفته دیگر برین .....
گفت : نه حاجی همون سه هفته دیگه .............. ببخشین؛ غلط کردم......
خندیدم و گفتم : دورازجونت .............
علی که خنده روی لباش نشسته بود ، گفت : حالا بالاخره ازعروس خانم بعله روگرفتی یا نه ؟.....
مجید یه کم باخجالت گفت : راستش مستقیم نه اما ........
من گفتم : اما و اگر نداره ..... صبرکن الان تکلیفت رو یکسره می کنم. ....... اینجوری که نمیشه.......... یا زنگی ..... زنگ ؛ یا رومی ......... روم .
مجید جواب داد : آقا ما که زنگی ..... زنگ هستیم ...... تا وانیا خانم چی بگن ........
من و علی زدیم زیرخنده ....... درهمین زمان یمنا گوشیش رو جواب داد ؛ گفتم یه مسئله کوچولو پیش اومده ...... خواستم یه زحمتی بهت بدم ........ ازطرف اقا مجید خودمون .......
یمنا گفت: خیر باشه ......
گفتم : خیره ..... چه جورم خیره ....... بعد ادامه دادم : یه زحمتی بکش از وانیا سوال کن ..... ما اجازه داریم ..... سه هفته دیگه ضمن شرفیابی برای مذاکرات همکاریمون ، ازطرف اقا مجید برای خواستگاری خدمتشون برسیم ......... یه جیغ کشید و تند تند شروع کرد به عربی با وانیا حرف زدن ......... معلوم بود ذکر خیراقا مجید بوده قبل از تماس من ....... بعد از چند لحظه یمنا گفت : باعث افتخارهِ برای ما ......
گفتم : خب بسلامتی پس شما لطف کنید با خانواده ایشون هماهنگ کنید .
یمنا پاسخ داد: البته جهت اطلاع باید بگم. وانیا چندسالی هست پدرش رو در یک تصادف رانندگی از دست داده و باتفاق مادرش با من زندگی میکنن ....... و همونطوریکه می دونین مادرش ایرانی هست و کاملا" به رسم ورسوم ایرانی پای بندهست ......
گفتم : خب ،خیلی هم خوبه ِ ....... اتفاقا" قرار هست آقا مجید هم ، به اتفاق والده شون خدمت برسند ........ یمنا یک جیغ دیگه کشید و بعداز خداحافظی گوشی رو قطع کرد .....
دیگه مجید رو زمین نبود ..... پرید من وعلی رو چند تا ماچ کرد ..........
راننده که یه پیرمرد ترک بود ...... و متوجه مسئله شده بود ..... گفت : مبارک باشه ......
مجید پرید و صورت اون رو هم ماچ کرد ...... جوری که یک لحظه پیرمرد فرمون از دستش رها شد..... البته خیابون خلوت بود و خوشبختانه اتفاق خاصی نیافتاد ...... بعد از رسیدن به هتل ویک استراحت کوتاه وسایل مون رو که خیلی زیاد هم نبود وجمع و جور کردیم و علی رفت برای تسویه صورتحساب هتل .
سه نفری ساعت هفت و نیم به طرف فرودگاه حرکت کردیم ...... دربین راه فرودگاه علی به حسن و فریده خبرداد که همراه من به انگلیس می رویم و به همین جهت یک روز دیرتر به بن خواهیم رفت ..... پرواز سر ساعته نه فرودگاه فرانکفورت را به سمت لندن ترک کرد.