فصل اول
یه سینی ....... یه کاسه آش رشته و ....... دوتا چشم سیاه ...... همه زندگی من رو دگرگون کرد.
توی حیاط با صفای خاله حشمت روی تخت چوبی که قالیچه یادگاری مامان بزرگ روش خودنمایی می کرد، نشسته بودم و هر از چند
گاهی دوتا چاغاله بادوم نمک می زدم و می نداختم توی دهنم و آروم آروم می جویدم شون. صدای قرچ و قورچ حسابی سر حالم می
آورد. تو همین حال و هوا بودم که زنگ در خونه توی حیاط پیچید.
خاله از ته صندوق خونه تو اتاقت هشت دری داد زد : فریبرز من دستم بنده خاله جون ، برو در و باز کن ببین کیه؟
با صدای بلند که بشنوه گفتم : چشم خاله دارم میرم. بلند شدم و خودم رو به در رسوندم و در را باز کردم .......
یه سینی ....... یه کاسه آش رشته و ....... دوتا چشم سیاه ...... که در جا میخکوبم کرد...... چند لحظه سکوت و بعد صدای قشنگی
گفت : آش نذری آوردم برای خاله حشمت .........
دستپاچه گفتم : ...... ب .... ب ..... بله ....... ولی نمی دونستم چکار باید بکنم. با حرکت چرخشی چشمای سیاهش سینی را نشون داد
و گفت : بفرمایید .
مثه آدمای گیج گفتم : چشم ...... همینجور که چشمام توی چشماش قفل شده بود. دست م را بردم جلو و سینی را گرفتم. بازم با نگاه
اشاره کرد به کاسه .
دید خیلی پرتم . گفت : کاسه .......
گفتم : اوه بله .... کاسه .... کاسه ...... م م م ممنون .... بگم کی آورده ؟
گفت : همسایه روبرو. به خاله جون بگو ثریا آورد.
با لکنت گفتم : ث ث ثریا خانم ..... همسایه روبرو ........
لبخندی زد ..... و خواست بره ، که از دهنم پرید و گفتم : خوشبختم .
پاسخ داد : منم .... لبخند دیگه ای زد و رفت. من خط مسیرش را تا دم در خونه شون دنبال کردم. موقع ورود ، برگشت و یه لبخند
شیرین دیگه بهم زد و رفت تو در را بست.
کاسه آش دستم و هاج و واج در خونه ثریا را نگاه می کردم ..... که صدای خاله از پشت سر گفت : چیه ؟!!!!!! چرا ماتو مبهوت
وایسادی اونجا ؟ ........ کی بود؟ ......
خودم رو جمع و جور کردم و گفتم : دختر همسایه روبرویی ثریا خانم آش رشته نذری آورده بود فورا کاسه آش را گرفتم بالا و
نشون دادم ، گفتم ایناهاش
خاله در حالیکه به صداش طنین می داد گفت : آهان ......... ثریا .......... حالا متوجه شدم چرا شنگول ، منگول میزنی ؟ ......
چشماش رو ریز کرد و پرسید خوشگل بود ؟
گفتم : خاله جون نگو و نپرس مثل ماه شب چهارده از چشماش چی بگ.......
یهو لحنش رو عوض کرد گفت : خب ... خب ...... خوشم باشه .... پر رو شرح و تفصیلاتم میده ....
گفتم : خاله جون ......
جواب داد : خاله جون و هلاهل ...... خجالت نمی کشی ؟.......
به غلط کردم افتادم ، التماس می کردم. خاله جون ببخش ...... منظوری نداشتم .
یهو زد زیر خنده و گفت : خاک کاهو به سرت با این دل و جراتت ........ حالا پسندیدی یا نه ؟.......
از ترسم گفتم : چی بگم خاله جون ..... راستش ...... راستش
نگذاشت حرفم تموم بشه ادامه داد : خیلی خواستگار داره ....... اما تا حالا همه رو رد کرده ....... واسه سر تو هم گشاده ..... فکر و
خیالات را از سرت بکن بیرون ......
مایوسانه گفتم : چشم ، اما نه خاله این چشم گفتن رو باور کرد و نه خود من .
تا غروب پیش خاله موندم شاید معجزه ای بشه و من یک بار دیگه ثریا را ببینم. اما نشد ، که نشد که نشد .....
موقع رفتن وقتی کفشام رو پوشیدم. خاله رفت توی آشپزخونه و کاسه شسته شده آش رو آورد و گفت : داری میری این رو هم ببر در
خونه ثریا اینا بده و برو. توی کاسه رو پر کرده بود از گلهای یاسی که از درخت توی خونه چیده بود ........
در حالیکه لبخند معنا داری میزد ادامه داد : گند نزنی ها .... و با یک چشمک بدرقه ام کرد .....
در حالیکه سر از پا نمی شناختم بطرف در روبرو رفتم و بعد از کمی تمرکز در زدم. بعد از چند لحظه پسر بچه ای شیطون اومد در را
باز کرد و گفت: با کی کار داری . چون کسی دیگه ای را نمی شناختم . .... گفتم ثریا خانم .....
پسره از همونجا داد زد : ثریا جون .... ثریا جون .... با تو کار دارند.
اندکی گذشت و ثریا توی چهار چوب در ظاهر شد. سلام کرد ....
منم جواب دادم و کاسه را دو دستی بطرفش گرفتم و گفتم : خیلی خوشمزه بود . دست شما درد نکنه .... خاله هم تشکر کرد.
با لبخندی شیرن و خودمونی تر از صبح گفت : خواهش می کنم. قابل شما را نداشت .... البته به دست پخت خاله حشمت نمی رسه .
گفتم : خواهش می کنم...... و یک سکوت کمی طولانی ، نمی دونستم دیگه چی باید بگم. به همین دلیل گفتم : خدا نگهدار .....
لبخند سوم با این جمله همراه شد ....... به امید دیدار .
باز دوباره دستپاچه شدم و گفتم : .... ب .. ب .. بله بله به امید دیدار .... حتما .... حتما..... به امید دیدار .... راهم رو گرفتم و به
سمت خیابون اصلی حرکت کردم. صد بار تا برسم خونه با خودم تکرار کردم به امید دیدار .... به امید دیدار .... به امید دیدار .
پایان فصل اول
لطفا جهت مطاللعه سایر فصل های این رمان به تالار اختصاصی این رمان بروید