در این سایت رمان های صلاح الدین احمد لواسانی با ویرایش بروز منتشر می گردد
میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 1 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی
یک شنبه 2 شهريور 1403 ساعت 10:50 | بازدید : 558 | نویسنده : کاتب | ( نظرات )

فصل اول – اسیر شدیم رفت

  

 

 

 ماجرا از يك شب سرد اسفند ماه سال ۱۳۵۴ شروع شد . بالاخره بعد از دو روز زحمت شبانه روزي , كار

 

تزيين خونه و تدارك تولد به پايان رسيد . درست چند ساعت قبل از جشن من كه حسابي خسته و كثيف

 

شده بودم به امير پسر داييم كه تولدش بود گفتم : من ميرم خونه . يه دوش مي گيرم . لباسام رو عوض

 

ميكنم و بر ميگردم . ا مير با ا صرار مي گفت : تو خسته اي ......... خب همين جا دوش بگير لباس هم تا

 

دلت بخواد ميدوني كه هست . من بهانه آوردم و بالاخره قا نعش كردم كه بايد برم و برگردم . راستش ،

 

اصل داستان مسئله ، كادويي بود كه بايد براش مي گرفتم ، به هر صورت خودمو به خونه رسوندم و بعد از

 

يه دوش آبگرم كه بهترين دواي خستگي من توي اون لحظه بود ، لباس پوشيدم و آماده حركت شدم چون

 

قبلا" تصميم خودم را در مورد كادو گرفته بودم ، سر راه يه سرويس بروت كه شامل ادكلن ،عطر و لوسيون

 

بعد از اصلاح بود و خودم يه ست اش رو قبلا" خريده بودم . گرفتم و به سمت خونه دايي راه افتادم. هوا

 

خيلي سرد بود و خيابونها حسابي يخ زده بود ، جوري كه . من كه بين بچه ها تو رانندگي ، به بي كله

 

معروف بودم ، جرات نكردم خيلي شلتاق بزنم 

 

 

برای خواندن بقیه این فصل روی بخش ادامه مطلب یزنید

 

 لطفا جهت مطاللعه سایر فصل های این رمان به تالار اختصاصی این رمان بروید

 

موضوعات مرتبط: میبینمت که تماشا .. , ,

|
امتیاز مطلب : 31
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8


باغچه بیدی 1 - نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
دو شنبه 2 شهريور 1403 ساعت 8:45 | بازدید : 333 | نویسنده : کاتب | ( نظرات )

 

 

 

 

فصل اول : نوستالوژی

 با خودم فکر می کردم چی مون شبیه آدمیزاده که عاشق شدن مون باشه. برخلاف همه داستان های عاشقانه ، شروع داستان من ، نه توی یه غروب سرد زمستان بود و نه نیمروز دل انگیز بهاری .... بلکه یه روز بود مثل همه روز های لعنتی که میومدن و دلشون نمی خواست برن.

 من کلافه از این روند کٌند و تکراری، تصمیم گرفتم خروس خون یه سری بزنم کله پزی سید و حداقل توی این چرخه کسالت بار روزگار ، زمان رو با یه دل سیر کله پاچه و خاطرات خوش پشت سر گذاشته ، سپری کنم.

خیلی وقت بود ......  شاید سه سالی می شد ، سید محسن رو ندیده بودم . همسن و سال خودم بود و مغازه از پدر خدا بیامرزش بهش رسیده بود . راستش رفیق بودیم ، از دوره ابتدایی تا آخر دبیرستان . تا زمانی که پدر تحت تاثیر           غر ولندای مامان قانع شد خونه آباء و اجدادی خودش توی باغچه بیدی رو بفروشه و بساط زندگی مون رو جمع کنه و ببره توی یه منطقه خوش آب و هوا و با کلاس توی خیابون پاسداران اول منو خواهرم نفیسه از این مسئله خیلی راضی بودیم. چون با شستشوی مغزی مفصلی که مادر قجری تبار ما مسبب اصلیش بود. من و خواهرم هم به این نتیجه رسیده بودیم ، که جامون اینجا نیست. به هر صورت غرغر مکرر مادر و اصرار های چپ و راست من و نفیسه کار خودش رو کرد و بابا یه خونه خیلی قشنگ و بزرگ توی پاسداران خرید. و خیلی زود ما خونه قدیمی پدری رو با همه خاطرات ریز و درشتش پشت سرگذاشتیم و شدیم بالا شهر نشین . تنها کسی که آخرین لحظات ترک خونه اون محل ، اشک توی چشماش حلقه زد پدرم بود. راستش منم غمگین شدم از اندوهی که توی چشماش موج می زد...... پدر تا زمانی که از کوچه خارج می شدیم از توی آیینه چشمش به در خونه بود.

ادامه دارد ......


موضوعات مرتبط: باغچه بیدی , ,

|
امتیاز مطلب : 21
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6


یه سینی ...... یکه کاسه آش ..... یه جفت چشم سیاه ..... (1)
جمعه 2 شهريور 1403 ساعت 8:45 | بازدید : 188 | نویسنده : کاتب | ( نظرات )

 

  

 

فصل اول

 

 یه سینی ....... یه کاسه آش رشته  و ....... دوتا چشم سیاه  ...... همه زندگی من رو دگرگون کرد.

 توی حیاط با صفای خاله حشمت روی تخت چوبی که قالیچه یادگاری مامان بزرگ روش خودنمایی می کرد، نشسته بودم و هر از چند

گاهی دوتا چاغاله بادوم نمک می زدم و می نداختم توی دهنم و آروم آروم می جویدم شون. صدای قرچ و قورچ حسابی سر حالم می

آورد. تو همین حال و هوا بودم که زنگ در خونه توی حیاط پیچید.

 خاله از ته صندوق خونه تو اتاقت هشت دری داد زد : فریبرز من دستم بنده خاله جون ، برو در و باز کن ببین کیه؟

 با صدای بلند که بشنوه گفتم  : چشم خاله دارم میرم. بلند شدم و خودم رو به در رسوندم و در را باز کردم .......

 یه سینی ....... یه کاسه آش رشته  و ....... دوتا چشم سیاه  ...... که در جا میخکوبم کرد...... چند لحظه سکوت  و بعد صدای قشنگی 

 گفت : آش نذری آوردم برای خاله حشمت .........

 دستپاچه گفتم :  ...... ب .... ب ..... بله ....... ولی نمی دونستم چکار باید بکنم. با حرکت چرخشی چشمای سیاهش سینی را نشون داد

 

و گفت : بفرمایید .

 مثه آدمای گیج گفتم : چشم  ......  همینجور که چشمام  توی چشماش قفل شده بود. دست م را بردم جلو و سینی را گرفتم. بازم با نگاه

اشاره کرد به کاسه .

  دید خیلی پرتم . گفت : کاسه .......

 گفتم : اوه بله .... کاسه .... کاسه ...... م  م  م  ممنون .... بگم کی آورده ؟

 گفت : همسایه روبرو. به خاله جون بگو ثریا آورد.

 با لکنت گفتم : ث  ث  ثریا خانم ..... همسایه روبرو ........

 لبخندی زد ..... و خواست بره ، که از دهنم پرید و گفتم : خوشبختم .

 پاسخ داد : منم  .... لبخند دیگه ای زد و رفت. من خط مسیرش را تا دم در خونه شون دنبال کردم. موقع ورود ، برگشت و یه لبخند

شیرین دیگه بهم زد و رفت تو در را بست.

 کاسه آش دستم و هاج و واج در خونه ثریا را نگاه می کردم ..... که صدای خاله از پشت سر گفت : چیه ؟!!!!!! چرا ماتو مبهوت

وایسادی اونجا ؟ ........ کی بود؟ ......

 خودم رو جمع و جور کردم و گفتم : دختر همسایه روبرویی ثریا خانم آش رشته نذری آورده بود فورا  کاسه آش را گرفتم بالا و

نشون دادم  ، گفتم  ایناهاش

 خاله در حالیکه به صداش طنین می داد گفت : آهان  ......... ثریا  .......... حالا متوجه شدم چرا شنگول ، منگول میزنی ؟ ......

چشماش رو ریز کرد و پرسید خوشگل بود ؟

 گفتم : خاله جون نگو و نپرس مثل ماه شب چهارده  از چشماش چی بگ.......

یهو لحنش رو عوض کرد گفت : خب  ... خب  ...... خوشم باشه  .... پر رو شرح و تفصیلاتم میده  ....

 گفتم : خاله جون  ......

 جواب داد : خاله جون و هلاهل  ...... خجالت نمی کشی ؟.......

 به غلط کردم افتادم ، التماس می کردم. خاله جون ببخش ...... منظوری نداشتم .

 یهو زد زیر خنده و گفت : خاک کاهو به سرت با این دل و جراتت ........ حالا پسندیدی یا نه ؟.......

 از ترسم گفتم : چی بگم خاله جون ..... راستش  ...... راستش

 نگذاشت حرفم تموم بشه ادامه داد : خیلی خواستگار داره ....... اما تا حالا همه رو رد کرده ....... واسه سر تو هم گشاده ..... فکر و

خیالات را از سرت بکن بیرون ......

 مایوسانه گفتم : چشم ، اما نه خاله این چشم گفتن رو باور کرد و نه خود من .

 تا غروب پیش خاله موندم شاید معجزه ای بشه و من یک بار دیگه ثریا را ببینم. اما نشد ، که نشد  که نشد .....

 موقع رفتن وقتی کفشام رو پوشیدم. خاله رفت توی آشپزخونه و کاسه شسته شده آش رو آورد و گفت : داری میری این رو هم ببر در

خونه ثریا اینا بده و برو. توی کاسه رو  پر کرده بود از گلهای یاسی که از درخت توی خونه چیده بود ........

در حالیکه لبخند معنا داری میزد ادامه داد : گند نزنی ها .... و با یک چشمک بدرقه ام کرد .....

 در حالیکه سر از پا نمی شناختم بطرف در روبرو رفتم و بعد از کمی تمرکز در زدم. بعد از چند لحظه پسر بچه ای شیطون اومد در را

باز کرد و گفت:  با کی کار داری . چون کسی دیگه ای را نمی شناختم . .... گفتم ثریا خانم .....

 پسره از همونجا داد زد : ثریا جون  .... ثریا جون  .... با تو کار دارند.

 اندکی گذشت و ثریا  توی چهار چوب در ظاهر شد. سلام کرد ....

 منم جواب دادم و کاسه را دو دستی بطرفش گرفتم و گفتم : خیلی خوشمزه بود . دست شما درد نکنه .... خاله هم تشکر کرد.

 با لبخندی شیرن و خودمونی تر  از صبح گفت : خواهش می کنم. قابل شما را نداشت .... البته به دست پخت خاله حشمت نمی رسه . 

 گفتم  : خواهش می کنم...... و یک سکوت کمی طولانی  ، نمی دونستم دیگه چی باید بگم. به همین دلیل گفتم : خدا نگهدار .....

 لبخند سوم با این جمله  همراه شد ....... به امید دیدار .

 باز دوباره دستپاچه شدم و گفتم  : .... ب .. ب .. بله  بله  به امید دیدار  .... حتما .... حتما..... به امید دیدار .... راهم رو گرفتم و به

سمت خیابون اصلی حرکت کردم.  صد بار تا برسم خونه با خودم  تکرار کردم به امید دیدار .... به امید دیدار .... به  امید دیدار .

 

 

پایان فصل اول

 

 لطفا جهت مطاللعه سایر فصل های این رمان به تالار اختصاصی این رمان بروید

 


|
امتیاز مطلب : 19
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6


رمان صفر انسان 1 - نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
یک شنبه 2 شهريور 1403 ساعت 8:30 | بازدید : 206 | نویسنده : کاتب | ( نظرات )

فصل اول :

 

 

وارد اتاق كه شدم، استرس عجيبي همه وجودم رو گرفته بود.......... اين سومين باري بود كه به اين اتاق پا ميذاشتم.......... البته اينبار با

دفعات قبل خيلي فرق داشت.......... من دفعات گذشته ميهمان بودم. اما اين بار اومده بودم تا به عنوان دستيار با پرفسور همكاري كنم.

پرفسور يزدان نعمتيان استاد دانشگاه هاروارد، چهل و هشت ساله، قد بلند، با مو و ريشهاي جو گندمي، بسيار خوشرو، داراي برد فوق

تخصصي در جامع شناسي اديان و انسان شناس برجسته ايراني، كه بيش از سي سال در آمريكا زندگي، تحصيل، كار و تحقيق ميكنه. حس

جالبي داشتم من تلاش زيادي كرده بودم تا خودم رو به پروفسور نزديك كنم و بالاخره امروز به نتيجه رسيده و از اين به بعد بعنوان

دستيار با او شروع به كار ميكردم. اتاق دكتر داراي نظمي دقيق و قابل تحسين بود، همه چيز سر جاي خودش قرار داشت، اين نظم بي

اختيار آدم رو ياد نوعي ديسيپلين جنتلمنانه انگليسي مينداخت.......... و من بر عكس او آدمي شلخته و بي بند و بار.......... اتاقم بازار

مكاره اي كه توش همه چيز هست و هيچ چيز پيدا نميشه.......... حالا با اين وصف من شدم دستيار پرفسور يزدان. منظمترين شخصيت

دانشگاه هاروارد يعني پرفسور و بي دست و پاترين و شلخته ترين عضو اون، يعني من،.......... چي ازاين معجون دربياد خدا ميدونه.

 

برای خواندن بقیه این فصل روی بخش ادامه مطلب یزنید .

 

لطفا جهت مطاللعه سایر فصل های این رمان به تالار اختصاصی این رمان بروید

 

 

 


موضوعات مرتبط: صفر انسان , ,

|
امتیاز مطلب : 22
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5


نمایشگاه فرانکفورت 1 - نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
شنبه 2 شهريور 1403 ساعت 8:9 | بازدید : 236 | نویسنده : کاتب | ( نظرات )

 

داستان اول : بیست و سه سال

 

 اکتبر 2002  ، همه تدابیر لازم برای حضور فعال درنمایشگاه کتاب  فرانکفورت بکار بسته شده بود.هر چند، بارها دراین نمایشگاه حضور داشتم . اما این اولین

حضور من بعنوان صاحب امتیاز و مدیر یک آژانس ادبی بود .

حدود 150 عنوان کتاب را درحوزه ادبیات کودک و نوجوان آماده عرضه به ناشران کشورهای مختلف داشتم و قرارهایی با چند

ناشرسوئیسی، آلمانی و هندی ازقبل تنظیم شده بودم .

همچنین با یک موسسه آلمانی در بن ، مسابقه نقاشی مشترکی را تدارک دیده بودیم با نام  " من یارمهربانم  " که قرار بود  بچه های

5 تا  12 سالۀ ایرانی و آلمانی  درموضوع  " دوستی بنام کتاب " نقاشی کشیده و درآن شرکت کنند. نقاشیهای بچه های ایران سه هفته

قبل به بن ارسال شده تا آثار منتخب درمرحله اول  توسط  داوران که اتفاقا همه به جز یکنفر آلمانی بودند مشخص شوند .

 

پانصد جلد از کاتالوگ سه زبانه ای را که برای نمایشگاههای مختلف کتاب چاپ کرده بودم . نیز پیشاپیش به فرانکفورت فرستاده و

درآن لحظه با آرامش کامل توی هواپیما نشسته و منتظر پرواز به سرزمین ژرمن ها بودم.

توی پرواز تعدادی از دولتی ها که هرگز نسبت شون را با فرهنگ و کتاب وادبیات نفهمیدم . حسابی هواپیما را شلوغ کرده بودن

............. یه تعداد به اصطلاح ناشرمکتبی، که بعدآ متوجه شدم اولین سفرشون رو به یک کشورخارجی با هزینه ارشاد تجربه می

کنند. با ظاهری آرام ، اما درونی هیجان زده  منتظررسیدن  به مقصد بودن .......... آنچه دمقم کرد این بود که فهمیدم   توی همون هتلی

اقامت دارن که منهم اتاق رزرو کرده بودم . دربین همه اون آدمهای دولتی فردی را دیدم که مدیر تیم دولتی ها بود  .......... شناختمش

......... انسان بسیار خوبی بود .......... دلسوز ، مهربان و اهل ادب و قلم ......... بارها برخوردهایش را با اهالی فرهنگ دیده بودم که

قابل مقایسه باهمکارانش نبود . 

 

 برای خواندن بقیه این فصل روی بخش ادامه مطلب یزنید

 

 

 لطفا جهت مطاللعه سایر فصل های این رمان به تالار اختصاصی این رمان بروید

 


موضوعات مرتبط: نمایشگاه فرانکفورت , ,

|
امتیاز مطلب : 23
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6


تــفاوتهاي مـدیـريت در آندولند و ایــندولـند ( طـنز )
جمعه 2 شهريور 1403 ساعت 8:0 | بازدید : 84 | نویسنده : کاتب | ( نظرات )

 

در آندولند: موفقیت مدیر بر اساس پیشرفت مجموعه تحت مدیریتش سنجیده می شود.

امـا در ایندولند: موفقیت مدیر سنجیده نمی شود، خود مدیر بودن نشانه موفقیت است.


در آندولند: مدیران بعضی وقتها استعفا می دهند.

امـا در ایندولند: عشق به خدمت مانع از استعفا می شود.


در آندولند: افراد از مشاغل پایین شروع می كنند و به تدریج ممكن است مدیر شوند.

امـا در ایندولند: افراد مدیر مادرزادی هستند و اولین شغلشان در بیست سالگی مدیریت است.


در آندولند: برای یك پست مدیریت، دنبال مدیر می گردند.

امـا در ایندولند: برای یك فرد، دنبال پست مدیریت می گردند و در صورت نبود پست مورد نظر این پست ساخته

می شود.


در آندولند: یك كارمند ساده ممكن است سه سال بعد مدیر شود.

امـا در ایندولند: یك كارمند ساده، سه سال بعد همان كارمند ساده است، در حالیكه مدیرش سه بار عوض شده

است.


در آندولند: اگر بخواهند از دانش و تجربه كسی حداكثر استفاده را بكنند، او را مشاور مدیری می كنند.

امـا در ایندولند: اگر بخواهند از كسی هیچ استفاده ای نكنند، او را مشاور مدیری می كنند.


در آندولند: اگر كسی اشتباهی مرتکب و از كار بركنار شود، عذرخواهی می كند و حتی ممكن است محاكمه شود.

امـا در ایندولند: اگر كسی بخشی از کشور را نابود کند واز كار بركنار شود، طی مراسم باشكوهی از او تقدیر

می شود و پست مدیریت جدید و حساستری  می گیرد.


در آندولند: مدیران بصورت مستقل استخدام می شوند، اما بصورت گروهی و هماهنگ كار می كنند.

امـا در ایندولند: مدیران بصورت مستقل و غیرهماهنگ كار می كنند، ولی بصورت گروهی ( اتوبوسی ) استخدام و بركنار می شوند.


در آندولند: برای استخدام مدیر، در روزنامه آگهی می دهند و با برخی مصاحبه می كنند.

امـا در ایندولند: برای استخدام مدیر، به پارتی فرد مورد نظر تلفن می كنند.


در آندولند: زمان پایان كار یك مدیر و شروع كار مدیر بعدی از قبل مشخص است.

امـا در ایندولند: مدیران در همان روز حكم مدیریت یا بركناریشان را می گیرند.


در آندولند: همه می دانند درآمد قانونی یك مدیر زیاد است.

امـا در ایندولند: مدیران انسانهای ساده زیستی هستند كه درآمدشان به كسی ربطی ندارد.


در آندولند: شما مدیرتان را با اسم كوچك صدا می زنید.

امـا در ایندولند: شما مدیرتان را صدا نمی زنید، چون اصلاً جواب تان را نمی دهند فقط سر خر را تکان می دهند

در آندولند: برای مدیریت، سابقه كار مفید و لیاقت لازم است.

امـا در ایندولند: برای مدیریت، مورد اعتماد پارتی  بودن كفایت می كند.

 

 نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی

 

|
امتیاز مطلب : 68
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15


صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 14 صفحه بعد

منوی کاربری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
نویسندگان
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



دیگر موارد

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 7
بازدید هفته : 12
بازدید ماه : 65
بازدید کل : 3443
تعداد مطالب : 95
تعداد نظرات : 3
تعداد آنلاین : 1

چت باکس

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)
تبادل لینک هوشمند

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان رمان های صلاح الدین احمد لواسانی و آدرس katef.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






آمار وب سایت

آمار مطالب

:: کل مطالب : 95
:: کل نظرات : 3

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 4
:: باردید دیروز : 7
:: بازدید هفته : 12
:: بازدید ماه : 65
:: بازدید سال : 2501
:: بازدید کلی : 3443