یه سینی ...... یکه کاسه آش ..... یه جفت چشم سیاه ..... (1)
در این سایت رمان های صلاح الدین احمد لواسانی با ویرایش بروز منتشر می گردد
یه سینی ...... یکه کاسه آش ..... یه جفت چشم سیاه ..... (1)
جمعه 2 شهريور 1403 ساعت 8:45 | بازدید : 189 | نویسنده : کاتب | ( نظرات )

 

  

 

فصل اول

 

 یه سینی ....... یه کاسه آش رشته  و ....... دوتا چشم سیاه  ...... همه زندگی من رو دگرگون کرد.

 توی حیاط با صفای خاله حشمت روی تخت چوبی که قالیچه یادگاری مامان بزرگ روش خودنمایی می کرد، نشسته بودم و هر از چند

گاهی دوتا چاغاله بادوم نمک می زدم و می نداختم توی دهنم و آروم آروم می جویدم شون. صدای قرچ و قورچ حسابی سر حالم می

آورد. تو همین حال و هوا بودم که زنگ در خونه توی حیاط پیچید.

 خاله از ته صندوق خونه تو اتاقت هشت دری داد زد : فریبرز من دستم بنده خاله جون ، برو در و باز کن ببین کیه؟

 با صدای بلند که بشنوه گفتم  : چشم خاله دارم میرم. بلند شدم و خودم رو به در رسوندم و در را باز کردم .......

 یه سینی ....... یه کاسه آش رشته  و ....... دوتا چشم سیاه  ...... که در جا میخکوبم کرد...... چند لحظه سکوت  و بعد صدای قشنگی 

 گفت : آش نذری آوردم برای خاله حشمت .........

 دستپاچه گفتم :  ...... ب .... ب ..... بله ....... ولی نمی دونستم چکار باید بکنم. با حرکت چرخشی چشمای سیاهش سینی را نشون داد

 

و گفت : بفرمایید .

 مثه آدمای گیج گفتم : چشم  ......  همینجور که چشمام  توی چشماش قفل شده بود. دست م را بردم جلو و سینی را گرفتم. بازم با نگاه

اشاره کرد به کاسه .

  دید خیلی پرتم . گفت : کاسه .......

 گفتم : اوه بله .... کاسه .... کاسه ...... م  م  م  ممنون .... بگم کی آورده ؟

 گفت : همسایه روبرو. به خاله جون بگو ثریا آورد.

 با لکنت گفتم : ث  ث  ثریا خانم ..... همسایه روبرو ........

 لبخندی زد ..... و خواست بره ، که از دهنم پرید و گفتم : خوشبختم .

 پاسخ داد : منم  .... لبخند دیگه ای زد و رفت. من خط مسیرش را تا دم در خونه شون دنبال کردم. موقع ورود ، برگشت و یه لبخند

شیرین دیگه بهم زد و رفت تو در را بست.

 کاسه آش دستم و هاج و واج در خونه ثریا را نگاه می کردم ..... که صدای خاله از پشت سر گفت : چیه ؟!!!!!! چرا ماتو مبهوت

وایسادی اونجا ؟ ........ کی بود؟ ......

 خودم رو جمع و جور کردم و گفتم : دختر همسایه روبرویی ثریا خانم آش رشته نذری آورده بود فورا  کاسه آش را گرفتم بالا و

نشون دادم  ، گفتم  ایناهاش

 خاله در حالیکه به صداش طنین می داد گفت : آهان  ......... ثریا  .......... حالا متوجه شدم چرا شنگول ، منگول میزنی ؟ ......

چشماش رو ریز کرد و پرسید خوشگل بود ؟

 گفتم : خاله جون نگو و نپرس مثل ماه شب چهارده  از چشماش چی بگ.......

یهو لحنش رو عوض کرد گفت : خب  ... خب  ...... خوشم باشه  .... پر رو شرح و تفصیلاتم میده  ....

 گفتم : خاله جون  ......

 جواب داد : خاله جون و هلاهل  ...... خجالت نمی کشی ؟.......

 به غلط کردم افتادم ، التماس می کردم. خاله جون ببخش ...... منظوری نداشتم .

 یهو زد زیر خنده و گفت : خاک کاهو به سرت با این دل و جراتت ........ حالا پسندیدی یا نه ؟.......

 از ترسم گفتم : چی بگم خاله جون ..... راستش  ...... راستش

 نگذاشت حرفم تموم بشه ادامه داد : خیلی خواستگار داره ....... اما تا حالا همه رو رد کرده ....... واسه سر تو هم گشاده ..... فکر و

خیالات را از سرت بکن بیرون ......

 مایوسانه گفتم : چشم ، اما نه خاله این چشم گفتن رو باور کرد و نه خود من .

 تا غروب پیش خاله موندم شاید معجزه ای بشه و من یک بار دیگه ثریا را ببینم. اما نشد ، که نشد  که نشد .....

 موقع رفتن وقتی کفشام رو پوشیدم. خاله رفت توی آشپزخونه و کاسه شسته شده آش رو آورد و گفت : داری میری این رو هم ببر در

خونه ثریا اینا بده و برو. توی کاسه رو  پر کرده بود از گلهای یاسی که از درخت توی خونه چیده بود ........

در حالیکه لبخند معنا داری میزد ادامه داد : گند نزنی ها .... و با یک چشمک بدرقه ام کرد .....

 در حالیکه سر از پا نمی شناختم بطرف در روبرو رفتم و بعد از کمی تمرکز در زدم. بعد از چند لحظه پسر بچه ای شیطون اومد در را

باز کرد و گفت:  با کی کار داری . چون کسی دیگه ای را نمی شناختم . .... گفتم ثریا خانم .....

 پسره از همونجا داد زد : ثریا جون  .... ثریا جون  .... با تو کار دارند.

 اندکی گذشت و ثریا  توی چهار چوب در ظاهر شد. سلام کرد ....

 منم جواب دادم و کاسه را دو دستی بطرفش گرفتم و گفتم : خیلی خوشمزه بود . دست شما درد نکنه .... خاله هم تشکر کرد.

 با لبخندی شیرن و خودمونی تر  از صبح گفت : خواهش می کنم. قابل شما را نداشت .... البته به دست پخت خاله حشمت نمی رسه . 

 گفتم  : خواهش می کنم...... و یک سکوت کمی طولانی  ، نمی دونستم دیگه چی باید بگم. به همین دلیل گفتم : خدا نگهدار .....

 لبخند سوم با این جمله  همراه شد ....... به امید دیدار .

 باز دوباره دستپاچه شدم و گفتم  : .... ب .. ب .. بله  بله  به امید دیدار  .... حتما .... حتما..... به امید دیدار .... راهم رو گرفتم و به

سمت خیابون اصلی حرکت کردم.  صد بار تا برسم خونه با خودم  تکرار کردم به امید دیدار .... به امید دیدار .... به  امید دیدار .

 

 

پایان فصل اول

 

 لطفا جهت مطاللعه سایر فصل های این رمان به تالار اختصاصی این رمان بروید

 




|
امتیاز مطلب : 19
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6


مطالب مرتبط با این پست










می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








منوی کاربری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
نویسندگان
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



دیگر موارد

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 11
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 19
بازدید ماه : 72
بازدید کل : 3450
تعداد مطالب : 95
تعداد نظرات : 3
تعداد آنلاین : 1

چت باکس

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)
تبادل لینک هوشمند

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان رمان های صلاح الدین احمد لواسانی و آدرس katef.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






آمار وب سایت

آمار مطالب

:: کل مطالب : 95
:: کل نظرات : 3

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 11
:: باردید دیروز : 0
:: بازدید هفته : 19
:: بازدید ماه : 72
:: بازدید سال : 2508
:: بازدید کلی : 3450