در این سایت رمان های صلاح الدین احمد لواسانی با ویرایش بروز منتشر می گردد
باغچه بیدی 7 - نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
چهار شنبه 22 آبان 1398 ساعت 18:55 | بازدید : 152 | نویسنده : کاتب | ( نظرات )

فصل هفتم : خانه عشق

بعد از نهار حاج عباس برای انجام یه سری کارها از دفتر رفت. حسابدار با دفتر و دستک خودش داخل اومد و شروع کرد به دادن توضیحاتی در زمینه فعالیت های شرکت.

اون گفت: شرکت از زمان تاسیس در سه سر فصل فعالیت داشته که شامل اول تولید ، دوم واردات و صادرات و  سوم حق العمل الکاری. تمام این فعالیت ها و گردش مالی هریک از این سرفصل های اشاره شده به تفکیک انجام و در پایان سال جمع و برایند آن پس از پرداخت کلیه کسورات و مالیات وغیره در یک صورتجلسه به امضای من و حاج آقا کیوانی رسیده . در پایان هر سال سی درصد از سوئ هر یک از شرکا بعنوان افزایش سرمایه به صندوق شرکت برگشت  داده شده و مابقی به حساب شخصی شرکا واریز شده. که اینها اسناد مربو ط به این موضوع است. این نسخه رو برای شما تهیه کردم تا سر فرصت مطالعه کنید و اگر پرسشی داشتید بفرمایید تا پاسخ بدم.

بعد یک دفترچه سپرده بلند مدت بهم داد و اضافه کرد. این دفترچه بانکی متعلق به شماست. که مربوط به بانک ملت روبروی بازار آهنگراست . شما با ارائه شناسنامه می توانید به بانک مراجعه کنید و صورت حساب  کامل را بگیرید.

پرونده و دفترچه حساب رو گرفتم و تشکر کردم . بعد از خروج مسئول امور مالی از اتاق بیرون رفتم و از جوانی که در بدو ورود باهاش روبرو شده بودم ، پرسیدم. اسمت شما چیه؟ گفت کوچیک شما رضا . گفتم اقا رضا من میرم یه گشتی توی بازار بزنم و تا قبل از ساعت چهار بر می گردم. اگر حاج آقا کیوانی اومدن بهشون اطلاع .

گفت : چشم ....... حتما

از در خارج بیرون اومدم و بعد از عبور از حیاط  سرا ، داخل بازار شدم ، بسمت بین الحرمین و بعد چهارسو بزرگ رفتم. خیلی وقت بود به بازار نیومده بودم. با اینکه بیش از یک ماه از مهر و تب و تاب باز شدن مدارس گذشته . اما در بازار بین الحرمین هنوز جمعیت موج میزنه. انواع لوازم التحریر با مدلها و طرح های مختلف سرشار از رنگ و نقش و نگار، خریداران رو به سمت خودشون جلب می کنن.

از سه راهی بین الحرمین عبور کردم و بطرف چهار سو میرفتم. اولین چیزی که نظرم رو به خودش جلب می کنه. بوی ادویه ها گوناگونیه که از فروشگاهی به قدمت حداقل هفتاد سال به مشامم رسید . از شیر مرغ تا جون آدمیزاد هر نوع گیاهی و ادویه ای که فکرش را بکنی ؛ توی سطل ها و گونی ها به چشم میخورد . قبلا با بابا خیلی  اینجا می اومدم. نزدیکتر رفتم و سلام کردم.

مرد حدودا پنجاه ساله ای که پشت میز وایساده بود گفت: سلام آقای راشدی. جا خوردم ..... گفتم ببخشید شما منو می شناسید.

خنده ای کرد و گفت: مگه میشه پسر نادرخان رو نشناسم ، اونم با  این همه شباهت ، چهار پنج سالی هست این طرف ها نیومدی. خیلی تغییر کردی. اما این تغییرات تو رو خیلی بیشتر به بابات شبیه کرده. گفتم ببخشید به جا نیاوردم .

گفت : من از دوستان قدیمی پدرت هستم. اسمم رضا قریشیه  ........ سری از هم سوا بودیم.  بعد پرسید حاج عباس کیوانی رو میشناسی ؟

گفتم : بله الان دارم از دفتر حاج عباس آقا میام.

گفت : چه خوب ...... و ادامه داد : ما سه تا خیلی جیک و پیک داشتیم باهم. خدا رحمت کنه پدرت  رو، زنده نگهدار حاج عباس رو. خیلی دلمون سوخت وقتی بابات رفت........

همینجور که حرف میزد اشک توی چشماش جمع شد. با نوک انگشت اشکش رو پاک کرد و گفت : مثل برادرمون بود..... خیلی مشتی بود...... خیلی مرد بود. دست بخیر و مردم دار. منم بغض کردم. اما سعی کردم خودم رو کنترل کنم.

پرسید : حالا کجا داری میری پسرم؟

جواب دادم . راستش قرار از فردا توی دفتر با حاج عباس آقا کار کنم.

گفت: پس بالاخره بار سنگین رو دوش حاج عباس برداشته شد؟ .....

گفتم : ایشون بزرگی کردن . امروز همه چیز رو با من در میون گذاشتن و ........

نذاشت حرفم تموم بشه ؛ گفت : احست حاج عباس . آفرین به این مرامت .... مَرد .

گفتم : پس شما هم در جریان هستید؟

جواب داد: بعد از فوت پدرت حاج عباس برای سبک شدن این موضوع رو  با من در میون گذاشت. تا اگر خدای نکرده مشکلی براش پیش اومد ، یکی از ماجرا با خبر باشه و حق به حق دار برسه، نامه ای نوشت و داد بهم که همه چی روشن باشه.

داشتم فکرمی کردم عجب روزیه امروز . بگم تصادفِ؟ ...... قسمته ..... سرنوشته  ........ چیه ؟ ....... نمی دونم.

گفتم : ایشون در حقم پدری کردن و من رو به دامادی پذیرفتن ........

چشماش برقی زد و گفت: راست می گی؟ .......... از پشت پیشخون بیرون پرید و من رو بغل کرد و بوسید و تبریک گفت؛ دستش رو گرفت طرف آسمون و گفت : خدا رو شکر...... با شنیدن این خبر انگار الان خدا  دنیا رو بهم داده ...... خیلی خوشحالم.

پرسید: کی ؟

گفتم دیروز خواستگاری کردم و عصرش صیغه محرمیت خوندیم و تابستون بد از تموم شدن درس ملیحه خانم عقد و عروسی رو برگزار می کنیم.

دو باره محکم  بغلم کرد و گونه هام رو بوسید. داد زد و  یکی از شاگرداش رو صدا زد و گفت : پسر بدو بستنی بگیر و بیار بین همسایه ها پخش کن.

شاگردش در حالیکه از مغازه خارج میشد. پرسید: اوسا خبریه؟

حاج رضا گفت : اگر خبری نبود . بستنی میدادم . مونگٌل ........؟ بدو ببینم بستنی ها آب شد .

شاگردش گفت: اوسا هنوز که نخریدم........

حاج رضا با تغییراما مذاح دوباره داد زدو گفت: اوسا هر چی می گه شاگرد می گه چیییییییییییییییییی؟

شاگرد گفت : حاج آقا ...... چشم.

حرفش رو تایید کرد و گفت : آبباریکلا بدو ببینم ......

بزور دست من گرفت و برد توی مغازه . فضای مغازه  پر بود از عطر و بوی سنبلتیو، فلفل ، شوید و نعناع خشک، زیره وعناب  و ........ من نِشوند پشت میز و خودش هم نشست بغل دستم . شروع کرد تعریف خاطرات خوش گذشته ، از زمانی که شاگرد بود و وقتی که با کمک بابا صاحب مغازه شده بود. با شوق و شوری از روزهای گذشته می گفت. من هم همه رو با گوش دل می شنیدم و توی ذهنم ثبت و ضبط شون میکردم. بستنی رسید و و بعد از تشکر و خوردن اون اجازه گرفتم . مرخص بشم.

پرسید: پس از فردا بازار هستی دیگه.

جواب دادم : بله ، از فردا دفتر حاج عباس آقا مستقر می شم.

گفت : خیلی عالیه ، فردا حتما یه سر میام تا حاج عباس رو هم ببینم و بهش تبریک بگم.

گفتم : در خدمت هستیم. تشکر کردم و از مغازه زدم بیرون ، با نگاه کردن به ساعت متوجه شدم وقت گشت و گذار گذشته پس راهم رو به طرف دفتر کج کردم. وقتی رسیدم. حاج عباس هم تازه اومده بود.

بمحض دیدنم گفت: دو سه تا خونه هماهنگ کردم . توی محله خودمون بریم ببینم . اگر موافقی هستی راه بیافتیم.

گفتم : هر جور شما صلاح میدونید.البته اگر از نظر شما اشکال نداره سر راه سید محسن رو هم خبر کنیم.

جواب : نه چه اشکالی میتونه داشته باشه.

بلند شدیم و دفتر رو بسمت خونه ترک کردیم.

 
  
به خونه که رسیدیم. برای دقایقی رفتم اتاق بالا و جریان تصمیم برای خرید  خانه رو برای ملیحه گفتم .

گفت : نوید ........ من میخوام بیام ببینم.

گفتم : مگه میشه من خونه ای برای زندگی مشترکمون بخرم و تو نیایی بپسندی؟

پرید و ماچم کرد و گفت : مرسی عزیزم اییییییییییج.

بعد به اتفاق رفتیم پایین ؛  از تلفن توی اتاق نشیمن زنگ زدم سید رو هم با خبر کردم.

پدر که آبی به سر و صورتش زده بود. از دستشویی اومد بیرون و گفت : من حاضرم.

ملیحه فورا گفت : ما هم حاضریم  .......

پدر گفت : کی شمار و دعوت کرده ، که اعلام حاضری میکنِی؟ ..... و خندید .....

ملیحه گفت : بابا ........ اذیت می کنی

پدر گفت : شوخی کردم دخترم .  بریم. تا هوا تاریک نشده چند تا خونه  هست باید ببینیم. بعد رو به من کرد و پرسید. سید رو خبر کردی؟

جواب دادم : بله پدر جان سر کوچه منتظر ماست.رفتیم و توی راه سید هم به ما اضافه شد.به اتفاق رفتیم دم در بنگاه ، قرار شد دیگه نریم تو بشینیم .... فقط آدرس ها رو بگیریم و سریع بریم بازدید.

پدر داخل رفت و با یک کاغذ که نشونی چهار تا خونه توش نوشته شده بود اومد بیرون ، اولی خیلی کوچیک بود. پس بلافاصله خط خورد از دومین نشونی شروع کردیم. توی یکی از فرعی های نزدیک  خونه خودمون بود. رفتیم و در زدیم. صاحبخونه تا چشمش به پدر افتاد با گشاده رویی ما رو برد توی خونه و همه جا رو دیدیم. یکی از چیزایی که من میخواستم حتما توی خونه باشه حیاط بزرگ و حوض آب وسطش بود . که این خونه نداشت. اما خونه نسبتا خوبی بود. بنابراین پاسخ رو به بعد دیدن مورد های دیگه موکول کردیم.

ضمن تشکر خداحافظی کردیم و خارج شدیم . رفتیم سراغ نشونی سوم  که توی کوچه بغلی که نون لواشی سرش بود . خونه سوم هم بد نبود اما حیاطی کوچک و دلگیر داشت . نا امیدانه اون خونه رو برای دیدن منزل چهارم ترک کردیم . وقتی رسیدم جلوی در خونه . کاملا احساس یاس بهم دست داد ؛ گفتم خداجون امروز این همه شانس نصیب ما کردی . بیا و لطفت رو تموم کن.

ملیحه گفت : مثل اینکه ........ این یکی از همه درب و داغون تره.

پدر نذاشت حرفش رو تموم کنه. گفت: زمین این خونه بزرگه ؛ از دیدن داخلش چیزی رو از دست نمی دیم ........

قبول کردیم و در زدیم : کمی طول کشید تا صاحبخونه در رو باز کنه. پیرزنی که بالای هشتاد سال سن داشت توی چهارچوب در ظاهر شد. گفت: بفرمایید ، امرتون ؟

پدر گفت : برای بازدید خونه اومدیم.

پیرزن گفت خوش اومدین . بفرمایین تو . بعد کنار رفت و ما رو به داخل دعوت کرد. از همون دم در شروع کرد به توضیح و در واقع درد و دل ....... پیر شدم و تنهام ، خونه بزرگ و نمیرسم نگهداریش کنم. جونمِ و این خونه. از روز عروسیم اینجا زندگیم رو شروع کردم. آقامون ده سال پیش عمرش رو داد به شما ؛ تا بود باهم میرسیدم بهش. باغچمون همیشه سبز بود. درختای سیب و هلو  و انگور هر سال کلی میوه میدادن. ولی از روزی که رفت و من رو تنها گذاشت ، این خونه شد پاییزی، ........ نه ....... زمستونی .....

خونه رنگ خاکستری به خودش گرفته بود. اما می شد رنگهای روشن فراوانی که زیر غبار گم شده بودن رو حس کرد. حیاط بزرگ با یک حوض خوشگل که وسطش قرار گرفته بود ... دو تا باغچه دوطرف و دو تا راهرو  بین حوض و باغچه که آدم رو تا دل خونه پیش می برد.

ملیحه رو نگاه کردم ، متوجه شدم عاشق خونه  شده ، درست مثل خودم. نگاهی به پدر کردم دیدم لبخند میزنه . فقط سید لب و لوچه اش آویزون بود.

گفتم : حاج خانم من این خونه رو میخوام . اما یه سوال دارم. شما چرا می خواهید این خونه زیبا رو بفروشید.

چشمش برقی زد و گفت: پسرم این خونه خیلی قدیمی و داغونه ......... تو چه جوری زیبایی رو توش میبینی؟

گفتم : عشق جاری و ساری توی این خونه زیباش کرده . ظاهرش مهم نیست فقط  نیاز به خون تازه و عشق تازه داره .

پیرزن نفس راحتی کشید و گفت : خیلیا اومدن اینجا رو بخرن ، قیمت خیلی خوبی هم پیشنهاد دادند. اما ندادم.

پرسیم : چرا مادر ؟

گفت میخواستند . خونه عشقم رو خراب کنند و تبدیلش به زندانهای کوچولوی بی روحش کنند. بعد ادامه داد اما بتو و عروست می فروشم.

قیمتش مهم نیست. من یک خونه نقلی شصت ، هفتاد متری بَستَمِه...... عمر زیادی هم باقی نمونده. خونه مال شماست. سید می خواست چیزی بگه جلوش رو گرفتم.

گفتم : پدر زحمتش با شما ....

حاج عباس با پیرزن صحبت های لازم رو کرد و با قیمتی مناسب که حق پیرزن کاملا رعایت بشه توافق شد. به درخواست  اون پدر قول داد یه خونه کوچولوی حیاط دار براش پیدا کنیم تا با خیال راحت جابجا بشه.

برای نوشتن قول نامه به بنگاه رفتیم بنگاه . در قولنامه  ذکر شد پس از پیدا شدن خونه مناسب برای پیرزن خانه تحویل خواهد شد. طرفین امضا کردیم .......  داشتیم از در میرفتیم بیرون که یه مرتبه یاده او خونه کوچیکۀ ......  بالای لیست افتادم.

رو به پیرزن عاشق مهربون گفتم : راستی مادر جون . ما امروز قبل از اومدن پیش شما چند تا خونه رو دیدم که نپسندیدیم. یکی هم چون خیلی کوچیک بود نرفتیم سراغش ؟

گفت: خب .....

گفتم : میخواین ببرمتون اون رو ببینین ............با ماشین میبرمتون و برتون میگردونم خونه.

گفت: نمی خوام باعث زحمتتون بشم.

گفتم : این چه حرفیه از این به بعد شما مادر جون من هستین و هر کاری که داشته باشین من براتون انجام  میدم.

گفت : واقعا زحمتی نیست؟

گفتم : واقعا رحمته  .........

گفت باشه ، بریم مادر جون .......... بریم .

پدر گفت . پس من همین جا  توی بنگاه می شینم شما برید و بیایید.

گفتم : چشم ، پیرزن رو آرام و با احترام زیاد سوار کردیم و رفتیم به سمت نشونی که داشتیم. . وقتی رسیدم مادر رو پیاده کردیم و زنگ خونه رو زدیم.

از پشت اف اف صدای مردانه ای گفت : بفرمایید.

سلام کردم و گفتم : برای دیدن خونه اومدیم.

در و باز کرد و گفت بفرمایید تو. دست مادر رو گرفتیم و آروم و آهسته وارد خونه شدیم. خونه قشنگی بود. تر و تمیز و مرتب ..... مردی حدود چهل ساله که معلوم بود صاحب خونه است. وارد حیاط شد و خوش آمد گفت .

از چشمای پیرزن می شد فهمید که از خونه خوشش اومده

در مورد قیمت ازصاحبخونه پرسیدم. گفت: راستش این خونه برای من و همسرم خیلی مهمه. خونه ای که زندگیمون رو توش شروع کردیم ........ دل کندن ازش سخته .......... اما بچه ها بزرگ شدن و جامون تنگه . واسه همین ناچار شدیم بفروشیمش تا خونه بزرگتری بخریم ........ چند لحظه سکوت کرد و گفت: من هم سوالی بپرسم ؟

گفتم: بفرمایید.........

پرسید 36 متر خونه رو برای کی می خواهید ؟

حاج خانم رو نشون دادم و گفتم:  برای مادرمون .... ایشون

رو به پیرزن کرد و گفت: حاج خانم شما قدیمی هستین و بهتر این مطلبی رو که میگم میفهمین. این خونه زنده است. ضربان داره. این خونه قلب ماست.

پیرزن اشک از چشمش جاری شد. رو به من کرد و گفت : همینه ..... دنبال این خونه بودم.

رو به صاحبخونه کردم و گفتم: خب چیکار باید بکنیم.

گفت : من خونه مورد نظرم رو قبلا پیدا کردم و منتظر خریدار مناسب بودم. من  از همین الان در خدمت شما هستم.

گفتم : پس اگر ممکنه سند و شناسنامه تون رو بردارین بریم بنگاه. گفت : شما برین من پنج دقیقه دیگه با اسناد خدمت میرسم.

گفتم : راستی قیمت رو نگفتید.

گفت : گرون نمی گیم.

ما به طرف بنگاه رفتیم و به پدر خبر دادیم که خونه حاج خانم پیدا شد. صاحبخونه تا پنج دقیقه دیگه بنگاهه. صاحبخانه به قولش عملکرد و سریع خودش رو به بنگاه رسوند. خیلی زود سر قیمت توافق شد و قولنامه دوم هم امضا شد. بعد از خروج از بنگاه با سید مشورت کردم و قرار شد بچه ها  روجمع کنیم و اثاثیه اون خانواده رو به خانه جدیدشان و اثاثیه پیرزن رو که کسی رو نداشت به خانه  تازه منتقل کنیم.

ظرف یک هفته من و ملیحه وسط خونه عشقمون وایساده بودیم و داشتیم به زنده کردن اون که داشت از طپش می افتاد ، فکر می کردیم و آماده میشدیم تا بازسازیش کنیم.

شوکت خانم پیرزن عاشق و مهربونی که خونۀ عشقش رو به ما واگذار کرد، شد مادر بزرگ من و ملیحه و سید محسن و نرگس ........  مدت زیادی از آشنایی ما نمی گذشت ، اما این زن اونقدر قلب بزرگی داشت که همه ما رو شیفته خودش کرده بود. صبح سید بعد از تموم شدن کارش می رفت بهش سر میزد و کمک می کرد تا حیاط خونه قشنگ و نقلی شوکت خانم رومرتب کنه. نرگس بعد از مدرسه سر راه سری به شوکت خانم میزد پیش اش می موند تا حتما نهارش رو بخوره . من هم بعد از برگشتن از بازار و یه استراحت کوتاه ، به همراه ملیحه طرفای غروب یه چیزایی که باب میل این پیرزن دوست داشتنی بود می گرفتیم ومی رفتیم خونه اش . دو سه ساعتی می نشستیم و اون از روزگار جوونی و عشق اساطیریش  برامون می گفت. پدر و مامان و مصطفی هم مرتب بهش سر میزدند. شوکت خانم شد بود مامان بزرگ همه ما. برعکس روزی اولی که بسیار تنها و غمگین بود . الان کاملا سرحال و شاداب بنظر می رسید.

یه غروب که خونه مامان شوکت بودیم. ملیحه از اون پرسید. مامانی جونی یک سوال دارم ..... اجازه میدین بپرسم.
شوکت خانم گفت : بپرس عزیزم.

ملیحه گفت : مامانی ؟!!!! بچه هاتون کجا هستن؟ چرا نمیان به شما سر بزنن؟

یک لحظه چهره شوکت خانم رو غم بزرگی گرفت.

ملیحه دستپاچه گفت: ببخشید مامانی مثل اینکه سوال خوبی نپرسیدم.

چشمان پیرزن پر از اشک شده بود. ملیحه رفت کنارش نشست و با دستمالی که داشت اشکای اونو پاک کرد . شوکت خانم دست ملیحه رو گرفت و اونو بوسید. گفت بشین اینجا  تا برات بگم.

گفت : اون زمون ها من و همسرم آقا حبیب ساکن اصفهان بودیم و زندگی سعادتمند و خوبی داشتم. واقعا عاشق هم بودیم. اون توی زندگی هیچی برام کم نمی ذاشت ...... چند سالی از ازدواج ما می گذشت و ما صاحب فرزند نمی شدیم. به هرجا که گفتند طبیی هست فلان و بیسار ، مراجعه می کردیم. هر چه امام و امامزاده بود رفتیم و دخیل بستیم و دعا کردیم . هر نذری که فکرش رو بکنیم انجام دادیم .......... اما افاقه نکرد و ...... نشد که نشد.

دیگه صدای مادر شوهر و اطرافیانمون در اومده بود. شوهرم رو تحت فشار گذاشته بودن تا یا منو طلاق بده ، یا یه زنگ دیگه بگیره و هوو سرم بیاره.

حبیب آقا خیلی مقاومت کرد. خیلی  حرف و زخم زبون شنید. اما هرچه به او می گفتن ؛ صد برابر نه ........ هزار برابر من رو مورد خطاب قرار می دادند.

یه روز حبیب آقا اومد کنار من نشست و گفت. شوکت جان ، عزیزم. من دیگه نمی تونم در برابر این همه حرف و سخن مقاومت کنم. رنگ از صورتم پرید.

سرم و پایین انداختم و با اشک و ناله گفتم : میدونم عزیزم  من عاشقت هستم و نمی تونم ناراحتی تو رو ببینم. . هر کاری لازمه میدونی انجام بده . من بدون هیچ اعتراضی قبول می کنم ....

گفت : بسیار خب ........ پس من هر تصمیمی بگیرم تو حرفی نداری ؟

با اندوه و غصه زیاد در حالیکه بغض گلوم رو بشدت فشار میداد، .....گفتم : نه ...... برای من آسودگی و راحتی تو ، توی زندگی از همه چی مهمتره.

حبیب سکوت کرد و به فکر فرو رفت، ظاهرا عشقمون هم نتونست مانع وقوع  فاجعه ای که ازش میترسیدم بشه و عشق من زیر این فشار ها شکسته بود.

چند روزی از این گفتگو گذشت و من هر لحظه منتظر ورود زنی بودم که به اون هوو می گفتند. ، کسی که می آید تا آرزوی خانواده ای را در جهت تامین فرزند برای استمرار نام  فامیل محقق کنه.

روز ششم بود. که حبیب آقا با چمدانی به خانه آمد و گفت. اسباب اثاثیه ات را جمع کن و توی این چمدان بگذار. همه بدنم از غصه می لرزید. با دستای لرزون و قلبی نا امید و شکسته هر آنچه داشتم توی اون چمدان گذاشتم و آماده ترک خونه ای که قرار بود آشیانه سعادت وعشق باشه؛ شدم.

از خونه که خارج شدیم. دیدم یک ماشین دم در خونه منتظر ماست. هر دو سوار شدیم. سر کوچه حبیب آقا دم در مغازه یکی از دوستاش به راننده گفت: چند لحظه اینجا منتظر باش.پیاده شد و رفت تو . و زمان زیادی طول نکشید که برگشت و سوار شد و به راننده دستور حرکت داد . ماشین راه افتاد توقع داشتم بسمت خونه پدر و مادرم بره . اما با کمال تعجب متوجه شدم  مسیر دیگری را در پیش گرفت و چند دقیقه بعد دیدم. اول جاده تهران هستیم.

نگاهی به حبیب آقا کردم . آرام بود و لبخندی بر لب داشت. گفتم: کجا داریم می ریم؟

گفت : میریم خونه خودمون.

گفتم : خونه خودمون کجاست؟

جواب داد : اونجایی که فقط عشق باشه و من و تو.

گفتم : ولی

نگذاشت ادامه بدم؛ گفت: همه دنیا را حاضر نیستم با تو عوض کنم. بچه  که جزء کوچکی از این دنیاست ..... من تو رو دارم و تو من رو. همین برامون کافیه ...... اینطور نیست؟

اشگم سرازیر شد ، گفتم : حبیب آقا ....... من و ببخش ، فکر کردم ...... باز هم حرفم را برید و دعوتم کرد ، به سکوت و آرامش . نیمه شب بود رسیدیم تهران . گفتم حالا کجا باید بریم . اینجا که کسی را نمی شناسیم.

گفت نگران نباش فکر همه چیز رو کردم. ما میریم خونه خودمون خونه ای که خونه عشق ما دوتا خواهد بود و به هیچکس اجازه آسیب زدن بهش رو نخواهیم داد ....... و همون شب من رو به این خونه آورد که شصت سال توش زندگی کردم.
جیک مون در نمیومد . نه من و نه ملیحه. عجب مردی و عجب زنی ...... عجب عشقی ..... شوکت خانوم سکوت سنگین رو شکست و گفت: الان بستنی می چسبه که کام همه مون رو شیرین کنه.

من زودتر خودم رو پیدا کردم . رفتم سر فریزر و بستنی رو در آوردم. ملیحه هم دوید و ظرف بستنی خوری و آورد و گذاشتیم جلوی مامان شوکت. ملیحه گفت : شما باید قسمت کنید ...... شوکت خانم چشمی گفت و برای همه بستنی کشید. همه در سوکت و آرامش بستنی خودمون رو خوردیم.


                                                                                                       
پایان قسمت هفتم


موضوعات مرتبط: باغچه بیدی , ,

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


باغچه بیدی 6 - نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
چهار شنبه 22 آبان 1398 ساعت 18:52 | بازدید : 176 | نویسنده : کاتب | ( نظرات )

فصل ششم – پیوند مبارک

راس ساعت چهار زنگ خونه بصدا در اومد. مصطفی بسرعت بسمت در رفت و اونو باز کرد. ابتدا و پس از تعارفات معمول حاج آقا محمدی داخل شد. بعد از اون نرگس و آخر سر هم سید محسن . بعد از عبور از حیاط وارد اتاق پذیرایی که حالا  بمناسبت اتفاق در حال وقوع کمی تزیین شده بود ....... وارد شدند . بعد از سلام و احوالپرسی های معمول حاج عباس آقا ماجرا را برای حاج آقا محمدی  شرح داد و در این لحظه ملیحه با لباسی زیبا که چادر سفید خوشگلی روش سر کرده بود، وارد شد . حاج آقا با گرفتن  وکالت از ملیحه و من و اذن پدر ملیحه . صیغه عقد موقت را برای هفت ماه جاری کرد. پنج تا سکه رو هم که گفته بودم  سید بخره ، گرفتم و بعنوان مهریه به ملیحه دادم . محسن عقلش رسیده بود و یک کیک خوشگل هم گرفته گرفته بود که بعد از جاری شدن عقد موقت اون رو هم بریدیم و خوردیم.  البته بعدا کاشف بعمل اومد عقل اون نرسیده بلکه نرگس گفته کیک بگیرن.

حاج آقا محمدی با توجه به اینکه کار داشت . بعد از تبریک و خدا بیامرزی برای پدرم ؛ رفت ......... ولی سید و نرگس رو نگه داشتیم . کمی بچه  ها بالا پایین پریدند و با اجازه پدر و مادر ملیحه قرار شد بریم بیرون و جوانانه جشن بگیریم.
لیلا خانم قول گرفت شب برگردم اونجا و پیش اونها بمونم. حاج عباس هم گفت. حرفای مردونه مون هم  نیمه کاره مونده. انشالله فردا صبح با هم گپ می زنیم و بعد میریم بازار تا تو رو در جریان وضعیت شرکت قرار بدم. با اصرار ملیحه قبول کردم و بعد از خوردن کیک و چایی . آماده رفتن شدیم.

پنج نفری با ماشین من بسمت غرب تهران به نیت رستوران اریکه ایرانیان حرکت کردیم.رستوران بسیار شیک با شیشلیک محشر و موسیقی زنده . ترافیک سنگین داشتیم تو مسیر و حدودا" ساعت هشت بود که رسیدیم.

با هدایت یکی از سر مهمان داران و خواهش من دور میزی نزدیک  گروه موسیقی نشستیم .  گفتم اگر اجازه بدین من بگم چی بخوریم؟
همه موافقت کردند. پس همون راهنمای اول را صدا کردم و گفتم : لطفا پنج پرس شیشلیک مخصوص برامون بیارید. بعد بلند شدم و دست ملیحه رو گرفتم و به سمت میز اردو حرکت کردم به سید و مصطفی و نرگس هم گفتم بیایند.

رفتم و پیش غذاهای مورد نظرم رو همراه با چاشنی های لازم برداشتم . بچه ها هر کاری من انجام میدادم اونا هم تکرار می کردند. گروه موسیقی هم که برای استراحت رفته بودند برگشتند و شروع کردند به نواختن . بچه ها حسابی خوششون اومده بود و سرگرم خوردن غذا و لذت از موسیقی و فضا بودند. یکی از مهماندارها رو صدا کردم و چیزی در گوشش گفتم : بلافاصله رفت و یک قلم و کاغذ آورد. روش مطلبی رو نوشتم دادم بهش.

 ملیحه پرسید. چی شد؟

گفتم : کمی صبر کنی ؛ متوجه می شی.

چند  دقیقه بعد خواننده گروه صداش رو صاف کرد و گفت. میهمانانی داریم که امروز و اینجا هستند تا پیوندشون رو جشن بگیرند. لطفا دوستان براشون دست بزنید ؟ همه دست زدند. این هدیه است از آقا نوید داماد به ملیحه خانم همسرشون . و براشون آرزوی زندگی سرشار از محبت و سلامت و خوشبختی می کنیم. و شروع کرد به خوندن ترانه عروس و داماد ویگن.

ملیحه ، نرگس ، سید و مصطفی حسابی هیجان زده شده بودن.

سید گفت : از این کارا هم بلد بودی رو نمی کردی؟

گفتم : کجاش رودیدی؟

تیکه ای شیشلیک رو برد نزدیک دهنش و گفت : با این حساب هیچ جاش رو .....

همه زدیم زیر خنده.

گفتم : ملیحه جان تو هم یه چیزی بگو.

دستم رو توی دستش گرفت و محکم فشارش داد. تو رویام هم اینجور شبی رو نمی دیدم. اونم با این سرعت و به این قشنگی.
گفتم : تو لایق بیشتر از اینایی.

ساعت ده از رستوران زدیم بیرون و بطرف خونه حرکت کردیم. خوشبختانه بر عکس عصر مسیر خلوت بود .خیلی زود رسیدیم. میدون باغچه بیدی سید و نرگس رو رسوندیم و بسمت خونه رفتیم . مصطفی کلید انداخت و در رو باز کرد. متوجه شدیم . حاج عباس و لیلا خانم هنوز بیدار هستند . وارد شدیم وعذر خواهی کردم به خاطر دیر اومدن مون .....

لیلا خانم گفت:  امشب شب قشنگی هست برای شما. ما هم بیدارموندیم تا کیف این شب رو توی چشماتون ببینیم. بعد ادامه داد. اتاق بالا رو براتون آماده کردم . برید استراحت کنید . تا فردا.........

به حاج عباس نگاه کردم ، لبخندی زد و گفت: پسرم ملیحه از امروز به بعد همسرتهِ ، حلالته .

گفتم ممنون پدر جون. اما ما صبر خواهیم کرد. تا عروسی . خیالتون راحت باشه.....

لبخندی زد و  دستش رو بطرفم دراز کرد ، دستش رو گرفتم و من رو بسمت خودش کشید و پیشونیم و بوسید. شیر مادرت حلالت باشه.

ملیحه دست من رو گرفت و به طرف اتاق طبقه بالا برد.

وارد اتاق که شدیم . پشت در رو انداخت و بعد از تعویض لباس روی رختخواب کنارم نشست و گفت: حالا دیگه من و تو هستیم ، تنهای تنها....... کلی حرف دارم که باید برات بگم.  اونقدر حرف دارم که نمی تونی تصورش رو هم بکنی.

 گفتم : ولی ظاهرا من فردا صبح باید با بابات برم بازار ، تو هم باید بری مدرسه . گفت من این حرفا حالیم نیست. عزیزم ..... اون با من .

بلند شد در رو باز کرد. چند دقیقه رفت  پایین و برگشت ، دوباره در رو از پشت بست و گفت. فردا بازار کنسل شد. مدرسه  هم از قبل هماهنگ شده ، دیگه چه حرفی داری؟

دستام و رو بردم بالا و گفتم : تسلیم...........بهم نزدیک شد و من رو بوسید. خیلی گرم و طولانی.

گفتم : من به پدرت قولی دادم.

گفت : حتما به قولت که قول منم هست،عمل می کنیم. اما این مانع از این نمیشه که من و بغل کنی و ببوسی. میشه؟

گفتم : چی بگم ؟ من تسلیمم.

با شنیدن این جمله دوباره من رو بوسید و بعد از چند لحظه شروع کرد به تعریف ماجراهای چند سال گذشته. حدود چهار صبح خودش از نفس افتاد و گفت : بقیه اش رو میزاریم برای شبهای بعد.

کنار هم دراز کشیدم و هر دو خیلی زود خوابمون برد.

حدود ساعت ده بود که از خواب بیدار شدم. ملیحه کنارم نبود. حدس زدم باید زودتر بیدارشده باشه . خمیازه ای کشیدم  واز جام  بلند شدم و نشستم توی رختخواب......... یه خرده در جا نرمش کردم تا حالم جا اومد.........  بلند شدم و بعد از جمع کردن رختخواب ها ، یالله گویان پله ها رو رفتم پایین.

وسطای راه بودم که ملیحه خودش رو رسوند و گفت: سلام عزیزم ، صبح  بخیر. ساعت خواب ........ ضمنا اینجا دیگه  نا محرم نیست که یا الله می گی. مامان حتی از منم ...... بتو محرم تره  مادر زنته ..... مامانته

گفتم : درست می گی ببخشین ، سراغ بابا رو گرفتم.

گفت : رفته بازار، آدرس حجره  رو نوشته برات گذاشته. تا هروقت بیدار شدی بری پیشش. صبحونه تون حاضره عشقم.
پایین پله ها که رسیدم دست انداخت گردنم و دوباره منو بوسید.

 گفتم : عزیزم ..... نگذاشت ادامه بدم. گفت هیشکی خونه  نیست. مصطفی رفته مدرسه و مامان هم برای خرید رفته بیرون.
دستم رو گرفت و تا دم درسرویس بهداشتی همراهیم کرد و گفت: تا دست و صورتت رو بشوری سفره رو پهن می کنم.
صبحونه مون تموم شده بود که لیلا خانم رسید، نرگس دوید و چیزایی رو که خریده بود از دستش گرفت و برد توی آشپزخونه ، وقتی وارد اتاق شد بلند شدم و گفتم : سلام مامان لیلا.

از شنیدن کلمه مامان برقی توی چشماش درخشیدن گرفت و گفت : سلام عزیزم. سلام پسرم ، سلام نور چشمم ، بطرف اومد ، بلند شدم جلو پاش وایسادم ، گونه هام رو ماچ کرد و گفت : خیر ببینی از جوونی ات ..... انشالله خوشبخت و سعادتمند باشید. بعد گفت بشین نوید جان ، صبحونت رو تموم کن.

گفتم : راستش سیر شدم . باید آماده بشم. برم بازار پیش بابا ، ظاهرا باهام کار داره.

با سر تایید کرد وادامه داد: آره آدرس گذاشت . گفت هر وقت تونستی بری پیشش.

گفتم : پس با اجازتون من برم آماده بشم. تا زودتر عازم بازار بشم.

دستی پشتم زد و گفت : برو پسرم.

همین زمان ملیحه هم برگشت توی اتاق، پرسید چرا بلند شدی ؟

گفتم سیر شدم دیگه باید برم بازار پیش بابات. دولا شدم سفره رو جمع کنم که لیلا خانم گفت شما برید . من سفره رو جمع

می کنم. بعد هم شروع کرد به بر چیدن بساط صبحونه . ملیحه دستم رو گرفت و با هم رفتیم اتاق بالا . لباس هام رو پوشیدم و مرتب کردم و عازم رفتن شدم .

یازده گذشته بود که رسیدم چهار راه سیروس . بازار خیلی شلوغ بود بهر شکل خودم رو به پله  های نوروز خان رسوندم و سرای حاجیها و بعد هم دفتر ........ وارد شدم . دفتر از چند تا اتاق بزرگ تو در توی بغل هم تشکیل شده بود ، که یک دیوار و دراتاقهای آخر رو  از بقیه جدا می کرد . به جوانی که پشت میز نشسته بود. سلام کردم .

جواب داد و گفت : بفرمایید

گفتم : با حاج آقا کیوانی کار دارم.

گفت : امرتون؟

گفتم : راشدی هستم . حاج آقا منتظرم هستند.

گوشی رو برداشت و گفت: ببخشید حاج آقا ، آقای راشدی اومدن ، می گن با شما قرار دارند ...... بله ، چشم ...... چشم.....  گوشی رو قطع کرد و گفت: الان حاج آقا تشریف میارن. چیزی نگذشته بود که در اتاق آخری باز شد و  حاج عباس با آغوش باز بطرفم اومد.  دستم رو گرفت و به سمت اتاق آخر حرکت کردیم. در همین حال رو به جوان پشت میز کرد و گفت : نه تلفن وصل کن. نه کسی بیاد تو اتاقم.

جوان که با اومدن حاج عباس از جاش بلند شده بود. گفت: چشم حاج آقا.

حاجی یک مکثی کرد و گفت . دو تا چایی تازه دم هم برامون بفرست توی اتاق ، همه پرسنل رو خبرکن ساعت یک ونیم دفتر باشند. بچه  های دفتر بالا هم بیایند؛ با همه کار دارم. کسی غایب نباشه . به چلو کبابی شرف الاسلامی هم زنگ بزن بگو برای همه بچه ها و ما ساعت دو غذا بفرستند.

جوان گفت : اطاعت میشه  حاج آقا . رو چشمم....... چشم.

بطرف اتاق رفتیم و حاجی در رو پشتمون بست .اتاق قشنگی و شیکی بود. اصلا هیچ تناسبی با ساختمان قدیمی سرا نداشت . دو تا میز کار و یک میز کنفرانس هشت نفره و یه دست مبل راحتی شیک . اتاق رو که خودش سه تا اتاق محسوب میشد پر کرده بود.

بهم گفت : بشین پسرم ......... روی مبل نشستیم ..... یه راست رفت سر اصل مطلب و گفت: به دفتر خودت خوش اومدی. همونطور که قبلا گفتم بودم ، پنجاه درصد این شرکت متعلق بتو هست. اینجا دفتر مرکزی ماست. من بسیار به این محل علاقه دارم. واسه همین اینجارو بعنوان دفتر مرکزی انتخاب کردم . اما دفتر بازرگانی بین المللی مون توی خیابون ولیعصر روبرو پارک ساعی هست. دستور دادم تمام حساب های سه سال گذشته روآماده کردند. که گزارشش رو مدیر مالی شرکت بعد از نهار بهت خواهد داد . سهم سود سالیانه این مدت تو، در حسابی که پدر خدا بیامرزت بنامت همون روز اول باز کرده بود. سال به سال واریز شده. بخشی هم طبق قانون تجارت به سرمایه شرکت اضافه شده که اسناد و مدارک حسابداریش همه موجوده.

دستم رو بالا بردم و گفتم : ببخشید  پدر حرفتون رو قطع می کنم ......

بلافاصله سکوت کرد و گفت : چیه نوید جان؟

گفتم: اولا میخوام اجاز بگیرم از این به بعد شما رو پدر صدا بزنم. دوما لازم به اینکار ها نیست شما مورد اعتماد پدرم
بودید. من هم به صداقت عمل شما ایمان دارم.

اینبار اون حرفم رو قطع کرد. اولا برام افتخار که که پدر صدام کنی. دوما ، اینها به جهت اعتماد و یا عدم اون نیست. به این میگن رد مال. میخوام امانت سنگینی رو که پدرت بر دوشم گذاشت بهت تحویل بدم. هیچ تعارف بردار هم نیست. همونطور که تو من رو پدر خودت دونستی . من هم تو رور مثل مصطفی پسرم  میدونم. اما  اینجا یک شرکت  تجاری هست و من و تو شریکیم  تا الان من اداره کردم سهم هر دو نفرمون رو از امروز تو خودت باید اینکار رو بکنی.

 البته این به اون معنی نیست که من می خوام از زیر کار شونه خالی کنم .......... نه . بلکه تصمیم دارم  شونه ام رو از زیر این باردر بیارم. صد البته از این به بعد تو حق داری با من شراکتت رو ادامه بدی ، وهم حق داری حساب و کتابت رو جدا کنی و

خودت کاری رو آغاز کنی.

جواب دادم نه پدر جان . بی تردید من کنار شما خواهم ماند و هر کاری از دستم بر بیاد زیر سایه شما انجام  خواهم داد. بفرمایید چه باید بکنم.

گفت : اول باید با کل فعالیت شرکت آشنا بشی. که من طی دو ساعتی که تا اومدن پرسنل وقت هست. توضیحات کافی رو بهت خواهم داد. بعد از نهار هم حساب و کتاب ها رو حسابدار تحویلت خواهم داد. از فردا صبح هم اگر صلاح بدونی . کارت رو شروع کن.

با انگشت به یکی از میزهای کار توی اتاق اشاره کرد و گفت : اون میزکار رو از سه سال پیش برات اونجا گذاشتم. از فردا توی همین دفتر کارت رو با هم شروع می کنیم.

البته اگر محیط بازار رو دوست نداری . میتونی توی دفتر ساعی مستقر بشی.

 گفتم ترجیح میدم. پیش خود شما باشم ...... تصمیم گرفتم توی باغچه بیدی یه خونه تهیه کنم و اسباب کشی کنم بیام پایین. دیگه تحمل خونه پاسداران و محیط اونجا رو ندارم.

گفت : مادرت ؟!!!!!!

 گفتم هیچ ارتباطی با هم نداریم. هفته ای هفت روز با دوستاش مسافرته . شاید ماهی یکی دوبار همدیگه رو تصادفی تو خونه ببینیم.

میخوام به شما و ملیحه نزدیک باشم

گفت : خب خونه خودت هست. گفتم  نه پدر اگر اجازه بدهید که خونه ای همون دور و بر بگیرم. اینجوری هم  مستقلم و  هم

خیلی به شما نزدیک.....

گفت: هر جور صلاح میدونی ......... پس اگر صلاح بدونی با یکی دوتا رفیق بنگاهی که دارم تماس بگیرم و ترتیبش رو بدم.

جواب دادم: اگر زحمتی نیست محبت کنید و تماس بگیرید.

گفت: باشه بعد از نهار وقتی شما سرگرم حساب و کتاب با حسابدار شرکت هستین من ترتیب این کار رو میدم.

گفتم: یه زحت دیگه  هم دارم.

گفت: بگو پسرم.

گفتم : میخوام حتما خونه حیاط دار باشه. مثل خونه پدریم.

گفت: باشه حتما ........ و بعد شروع کرد به توضیح در مورد فعالیت های شرکت.

نفهیمدم ساعت چه جوری گذشت. تلفن روی میز زنگ خورد. حاج عباس نگاهی به ساعتش کرد و گفت: احتمالا همه پرسنل جمع شدند. گوشی را برداشت و در جواب منشی گفت: بسیار خب ...... دفتر رو هم ببنید و پرده کرکره ها رو بکشید. به کربلایی هم بگو یک سینی چایی بریزه و با اون جعبه شیرینی که صبح آوردم بیاره تو .

چند لحظه بعد ضربه ای به در خورد و حاجی گفت: بفرمایید.

جمعا شونزده  نفر وارد شدند. صندلی ها پر شد و چند نفری هم سرپا  ایستادند.. پیرمردی هم با یه سینی چایی و یه جعبه شیرنی به جمع اضاف شد.

حاج عباس رو کرد به اونو گفت: کربلایی چایی ها و شیرینی رو بذار رو میز و یه جا پیدا کن بشین.

گفت : حاج عباس آقا اجازه بدی . من بیرون بالا سر سماور باشم. 

حاجی گفت: نه .......همینجا بمون ؛ سماور نیم ساعته چیزیش نمیشه.

 کربلایی گفت: چشم

بچه هایی که دور میز کنفرانس نشسته بودند . هر جور بود جایی برای پیر مرد باز کردند و نشست.

حاج عباس بسم ا لله الرحمن الرحیمی گفت و شروع کرد به حرف زدن : خب حتما تعجب کردین. امروز چه  خبره که همتون رو اینجا جمع کردم. برای اینکه وقتتون رو نگیرم یه راست میرم سر اصل مطلب . چون نهارهم در راههِ زود جمع می کنم مطلب رو.....

از ابتدای آغاز بکار شرکت. همه شما می دونستید که این شرکت دارای دو سهامدار عمده  هست. یکی من و دیگری فردی بنام نوید راشدی. همه میدونستید که نوید راشدی فرزند مرحوم نادر خان راشدی بزرگ هست. اما تا امروز هیچکدوم از شما ، این شریک عزیز من را ندیده بودید.......... امروز نوید راشدی به اصرار من اینجاست ..... اومده تا از این به بعد کنارمون باشه و اختیار اموالش رو خودش بدست بگیره . بعد با دست به طرف من اشاره کرد .

ظاهرا هیچکس از قرار امروز خبر نداشت. چون غافلگیری رو می شد تو صورت همه دید. خیلی زود همه به خوشون اومدن و در هم بر هم شروع کردن حضورم رو تبریک گفتن .....

حاج عباس به میز دوم اتاق اشاره کرد و گفت این میز هم بعد از سه سال صاحبش رو می بینه . نوید از فردا کنار من در همین اتاق حضور خواهد  داشت.

لازم نیست اشاره کنم . شما به همون اندازه که به دستورات من عمل می کنید. ملزم هستید دستورات نوید رو هم انجام بدین. اما یک خبر دیگر هم دارم ، آقا نوید از روز گذشته بعنوان دامادم به جمع خانواده ما پیوسته و با دردونه و تنها دخترم ازدواج کردن . شیرینی و نهار هم امروز هم به همین مناسبته .....

تا جمله حاج عباس تموم شد. همه کار کنان با هم شروع کردند به دست زدن و سوت کشیدن ..... که به فاصله چند ثانیه حاجی با دست اشاره کرد اینجا محله کار و توی بازار جای این کارها نیست . از همه تشکر کردم. اولین نفر کربلایی به سمتم اومد . بلند شدم جلو پاش . بغلم کرد و گونه ام رو بوسید و تبریک گفت. دیگران هم پشت سر کربلایی بسراغم اومدن و تبریک گفتن.

حاج عباس رو به من کرد و گفت: چیزی نمی خواهی بگی پسرم؟

گفتم : با اجازه تون چرا ، می خوام از همه و بخصوص شما که این چند سال با کمال امانت داری این شرکت رو به اینجایی که امروز هست ، رسوندین تشکر واشاره کنم که همه چیز کما فی السابق هست و حاج آقا کیوانی اداره امور را در دست خودشون خواهند داشت و من زیر سایه ایشون کارها رو یاد خواهم گرفت و به تجارب نداشته ام اضافه می کنم.

به امید رشد روز افزون و موفقیت های تازه همین ........

صدای زنگ دفتر خبر رسیدن نهار رو داد.همه اتاق رو ترک کردن و رفتن تا بعد از نهار کار رو از سر بگیرن .

 

                                                                                                  پایان فصل ششم


 


موضوعات مرتبط: باغچه بیدی , ,

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


باغچه بیدی 5 - نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
چهار شنبه 22 آبان 1398 ساعت 18:13 | بازدید : 119 | نویسنده : کاتب | ( نظرات )

فصل پنجم – وصیت نامه پدر و خواستگاری

بچه ها رو رسوندم باغچه بیدی و با اینکه اصلا دلم نمی خواست خودم رفتم خونه . ظاهرم آروم بود ، همراه با کمی منگی و گیجی

اما درونم سرشار از این هیجان که فردا دوباره  قرار بود برم خونه قدیمیمون دیدن پدر و مادر ملیحه یه جورایی باعث سردرگمی ام

 شده بود

بازهم مامان نبود..........می خواستم زنگ بزنم ببینم کجاست که چشمم افتاد به چراغ چشمک زن پیامگیر تلفن خونه. دکمه اش رو زدم مامان شروع کرد به صحبت.
سلام نوید جان ، من و دوستام اومدیم لواسون و تا آخر هفته اینجا هستیم. اگر دوست داری تو هم بلند شو بیا .
خیالم راحت شد که چند روزی از سوال و جواب راحتم. دوش گرفتم و یه راست رفتم توی رختخواب . یه ساعتی طول کشید تا خوابم ببره . تمام این یک ساعت تک تک کلمات ملیحه توی سرم چرخ می زد. بابا می دونسته که ملیحه عاشقه من ........ حتی اونو برام خواستگاری کرده ....... من ........ فردا ...... خو.........، ........

نسیم خنک بامداد پاییزی در حالیکه از کناره پرده های تور اتاق وارد می شد . رو صورتم نشست و بیدارم کرد. ...... لای چشمام رو باز کردم ........ احساس خیلی خوبی داشتم. ساعت رو نگاه کردم. دیدم ساعت هفت و نیم صبح هست. تصمیم گرفتم یکم توی رختخواب بمونم و تمرکز کنم. دستام رو به دو طرف باز کردم و طاقباز خوابیدم و نگاهمو روی سقف اتاق متمرکز کردم ......... ده دقیقه ای توی همین حالت موندم . بعد بلند شدم و رفتم تا بعد از نظافت و خوردن صبحانه حرکت کنم به سمت سرنوشتی که برام رقم زده شده بود.
ساعت هشت و نیم از خونه راه افتادم . سر راه یک دسته گل و یک جعبه شیرینی خریدم . حدود ساعت نه و بیست دقیقه بود که رسیدم جلوی خونه ملیحه اینا . ماشین رو پارک کردم و دسته گل و جعبه شیرینی رو برداشتم و بسمت در رفتم و زنگ رو زدم ....... چند لحظه بعد صدای پایی شنیدم که به در نزدیک میشه. در که وا شد. ملیحه رو پشت در دیدم.
سلام کرد ،

جواب دادم ، گفت: بیا تو عزیزم  ..... 
گل و شیرینی رو دادم بهش ...... لبخند شیرینی روی لباش نشست......... خودش رو کنار کشید تا وارد خونه بشم
یااللهی گفتم و رفتم تو .... وارد حیاط که شدم دیدم ،عباس آقا رو دیدم که با دو تا عصا زیر بغل بطرفم می اومد........... سلام کردم ....... بطرفش رفتم و بغلش کردم ؛ دو طرف صورتش را ماچ کردم. اون هم سر و صورت من رو بوسید. پشت سرش لیلا خانم مادر ملیحه و مصطفی به سمتم اومدن . بعد از سلام و احوالپرسی های معمول من را به اتاق بزرگ پذیرایی بردند. با تغییر دکوراسیون کمی تغییر کرده بود. اما هنوز همون بوی خوش قدیم رو می داد.
ملیحه به طرف آشپز خونه رفت و بعد از چند  دقیقه با پنج تا لیوان شربت برگشت. شربت رو خوردیم و کم کم سر صحبت باز شد.
لیلا خانم گفت : آقا نوید قورمه سبزی که دوست دارید. برای نهار قورمه سبزی گذاشتم . اگر دوست ندارید می تونم چیز دیگه ای درست کنم.
گفتم: راضی به زحمت نیستم.
گفت : تعارف نکردم. نهار باید بمونین پیشمون حالا اگر قورمه سبزی دوست ندارین چیز دیگه ای درست می کنم.
عباس آقا دنبال حرف لیلا خانم رو گرفت و گفـت: کلی حرف داریم که باید با شما بزنیم ........ ضمن اینکه اینجا خونه خودت هست. پس تعارف رو بذار کنار.
گفتم : چشم ، منم خیلی حرفا برای گفتن دارم و خیلی چیز ها رو هم میخوام بدونم........... راستش من عاشق قورمه سبزی هستم.  بنابراین ، همون خیلی عالیه
لیلا خانم خیلی نا محسوس ملیحه و مصطفی را به بهانه ای مختلف با خودش برد و در رو پشت سرشون بست. توی اتاق من موندم و عباس آقا.
قبل از اینکه عباس آقا شروع کنه گفتم ببخشید میتونم قبل ازهر حرفی یه سوال بپرسم. البته اگر فضولی محسوب نشه؟
گفت : البته پسرم .... این چه حرفیه بپرس .
گفتم : کمرتون مشکل داره یا پاهاتون ؟
گفت : تصادف که کردم از کمر به پایین فلج موقت شدم. دکترا گفتند ؛ ششماهی طول میکشه تا بتونی دوباره راحت راه
بری. از یک ماه پیش دستور دادن . گاهی با عصا راه برم.تا عضله هام کارایی شون بر گرده.
گفتم: اگر کمکی از من بر می آید. در خدمت هستم. رو منم مثل آقا مصطفی بعنوان پسرتون حساب کنین.
جواب داد: از لطفت ممنونم. خدا رحمت کن پدرت رو ، خلق و خوی تو هم به اون رفته . به این ترتیب سر صحبت باز شد.
از میز کنار دستش پاکتی رو برداشت و از توی اون یک پاکت در بسته در آورد و داد دست من و گفت : اینو بازش کن.
پاکت رو گرفتم و روی پاکت خط پدرم رو دیدم ..... دست خط خودش بود که با قلم نوشته بود. آرام در پاکت رو که چسبونده شدهبود باز کردم و سه برگ کاغذ تا شده درونش رو در آوردم . وقتی تا کاغذ ها را باز کردم بالای نامه که بازهم به خط پدرم بود خواندم .
 
بسم الله الرحمن الرحیم
وصیت من به پسرم نوید
سلام پسرم . اکنون که مشغول خوندن  این وصیت نامه هستی حتما چند سالی است که من از دنیا رفته ام . دلیلش اینه که من از دوست عزیزم حاج عباس کیوانی خواسته ام . تا تو به اینجا یعنی ، خانه قدیمی مان بر نگشتی این وصیتنامه را به تو ندهد .......... برگشتن نه فقط برای سر زدن . بلکه بازگشت به ذات درونی خودت . من مطمئن هستم تو خیلی راضی به رفتن از این خانه نبودی. تو توی اینجا ریشه داری......... روح و جان تو با بند بند آجرهای این خونه گره خورده . من میدونم که تو حتما به اینجا باز خواهی گشت. پس دیدن این وصیتنامه را به چنین روزی و به صلاح دید حاج عباس عزیز قرار دادم.
اما بعد.
حاج عباس از دوستان عزیز منه که بدلیل مسائل بازار دچار مشکل شده . لذا این خونه را به حاج عباس آقا سپردم جهت اسکان تا زمانی که اوضاع مجددا مناسب بشه و خونه ای مناسب برای خودش تهیه کنه .
روزی که با هم برای بردن آخرین مانده های وسائل به اینجا آمدیم. با فرشته ای زیبا و مهربون  روبرو شدم که عشقی عمیق را نه فقط در چشماش بلکه تو عمق جونش بتو دیدم. پس اون  رو برای تو از پدرش خواستگاری کردم. که پذیرفته شد. اما خواستگاری نهایی را به خواست تو واگذار کردم. که اکنون که این نامه رو میبینی یعنی تو هم خواستار این فرشته زیبا هستی . پس وصیت اول ابقا می شود با ذکر این بند تکمیلی که ششدانگ این خانه را به تو و ملیحه جان بعنوان پیشکش عروسی هدیه میدهم. سندش را نیز در محضر تنظیم نمودم . که نزد حاج عباس امانت است ........ مبارکتان باشد.
و بعد آنکه .شرکتی تاسیس شده که عباس عزیز . مسئولیت اداره و رهبری آن را در طول چند سال گذشته بعهده داشته است. که پنجاه درصد سهام آن متعلق بتو هست و پنجاه درصد دیگر متعلق به خود حاج عباس. با درایت و هوشمندی و تجارب او تاکنون باید شرکت قوی و بزرگی شده باشد.
لیست املاکی که بنام تو شده واسنادش بعد از اتمام قرائت این وصیتنامه به تو تحویل خواهد شد. املاکیه که فقط برای تو گذاشته ام ، برایم ارزش معنوی بسیاری دارند به همین دلیل بتو واگذار کردم . چون میدانم اگر چنین نکنم مادرت به طرفه العینی همه آنها را از دست خواهد داد . امیدوارم تو آنها را حفظ کنی. مراقب خواهرت نفیسه باش ، نگذار روزگار به اون سخت بگذرد. جای خالی من را هم برایش پر کن.
پسرم بدان از انسان فقط نام نیک باقی می موند . پس تا میتوانی به دیگران نیکی کن. خانواده کیوانی ، خانواده ای مهربان ، دلسوز و محترمند. آبروی اونا روآبروی خودت بدون.
                                                                                        
والسلام و علیکم.
                                                                                               
پدرت
                                                                                           
نادر راشدی
 
حاج عباس آقا  پاکت بزرگی رو روی میز عسلی جلوم گذاشت و گفت :این کلیه اسناد و مدارکی است که متعلق به شماست.
تشکر کردم . اما به پاکت دست نزدم ..... در حالیکه سرم رو پایین انداخته بودم. گفتم آقای کیوانی راستش من امروز بر عرض دیگه ای خدمت رسیدم .......
قیافه ام خیلی جدی شده بود. به همین دلیل حاج عباس کمی جا خورد و بعد از کمی جابجایی به پشتی مبل تکیه داد و گفت : بگو پسرم. من میشنوم.
ادامه دادم. راستش من  نمی دونستم چنین مطالبی پیش میاد.میخوام قبل از اونکه مطالب دیگه مطرح بشه. به شما عرض کنم.
من امروز خدمت رسیدم تا از شما ملیحه خانم رو خواستگاری کنم. امروز این تنها دلیل من برای حضور تو خونه شماست و نمی خواهم تصور کنید ، این خواستگاری ذره ای به مطالب مطرح شده در وصیتنامه پدرم ارتباط داره  ...... میخوام بدونید من با قلبم و نه با پام به منزل شما اومدم. برای من خوشحالی ملیحه و بودنش در کنارم ارزشمند ترین ارث پدری است. واگر شما من رو به کوچکی و فرزندی خودتون بپذیرید. بزرگترین ثروت را به من بخشیدین .
اشگ توی چشام  جمع شده بود ...... اما از پشت پرده اشگ می دیدم . که حاج عباس هم داره گریه می کنه. سخت می تونست تکون بخوره ..... اما تلاش می کرد به طرف من بیاد و بغلم کنه. واسه همین به سمتش رفتم و اون رو بغل کردم.
در گوشم گفت : تو هم مثل پدرت آدم بزرگی هستی و.......  این باعث افتخار که دخترم با مردی مثل تو ازدواج کنه. میدونم که اون هم عاشق تو هست. پس من کی باشم که جلوی عظمت این عشق سر خم نکنم.
بعد با صدای بلند لیلا خانم و ملیحه رو صدا کرد. ملیحه و مامانش دستپاچه وارد شدند و شوکه گفتند چی شده بابا ؟........
حاج عباس گفت : مبارک دخترم. انشالله به پای هم پیرشین. ملیحه یک لحظه گیج شد و سرخ شد ..... فریادی کشید و به سرعت به طرف اتاقش رفت.
باران در چشمان لیلا خانم هم باریدن گرفت. مصطفی ها که پشت سر آنها وارد شده بود به طرف من دوید و من را بغل کرد و گفت: داداش نوید ، مبارک باشه. ایشالله خوشبخت بشین. و شروع کرد روبوسی با من.
همه چیز ناگهانی شد. اما اینکه چرا ملیحه به طرف اتاقش دوید را متوجه نشدم.
بعد از چند دقیقه در حالیکه چشماش سرخ شده بود وارد اتاق شد. باباش پرسید. چرا دخترم با شنیدن این اتفاق خوب که سه سال منتظرش بودی، فرار کردی؟
ملیحه گفت: در حالیکه از شرم دخترانه سرش رو پایین انداخته بود پاسخ داد: سجده شکر ، نذر داشتم ، رفتم بجا بیارم.
عباس آقا گفت : بیا اینجا عزیزم.
ملیحه به طرف پدر رفت و کنار او نشست. پدر سر او را تو بغلش گرفت و بوسید و گفت: انتظار بسر اومد. با این حال میخواهم ازت سوال کنم. نوید عزیزم پسر بهترین دوستم و مرد ترین مردی که می شناسم. تو رو با رضای قلبی و با عشق از من خواستگاری کرده ، آیا تو هنوزم مایلی با او ازدواج کنی برای همه عمر در کنارش باشی و شادی و غمش شادی و غم تو باشه؟
ملیحه در حالیکه گریه می کرد، آرام گفت: باباجون .......!!!!! ؟؟؟؟
حاج عباس گفت : خودم جواب رو میدونم اما می خوام از زبون خودت بشنوه.
ملیحه که هنوز سرش پایین بود آرام جواب داد : بله
لیلا خانم در حالیکه از خوشحالی هق هق میزد. شروع کرد به دست زدن و کل کشیدن . مصطفی هم با  او به هلهله و شادی پرداخت.
پدر ملیحه رو به من کرد و پرسید. پسرم از نظر ما همه چیز روشن است. فقط می ماند خانواده شما.......
جواب دادم : در این زمینه باید بگم ، تصمیم نهایی با خودمه . بعدا اونها رو در جریان خواهم گذاشت. من فردی کاملا مستقل هستم و در امور شخصی ام کسی اجازه دخالت نداره. فقط جهت احترام مطلعشان خواهم کرد.
پدر گفت : چون قبلا سنت خانوادگی از سوی مرحوم پدرت انجام شده . از نظر ما هم همه چیز کاملِ . از اینجا به بعد ریش و قیچی دست خودتونه .
تشکر کردم و گفتم. اگر موافق باشین ، یه صیغه محرمیت بخونیم تا هم مقدمات رو فراهم کنیم و هم تا پایان سال تحصیلی  که ملیحه خانم دیپلمش رو می گیره. رفت و آمد ما مشکلی نداشته باشه.
حاج عباس گفت: با این کار کاملا موافقم. اگر صلاح می دونی زنگ بزنم. روحانی مسجد رو زحمت بدیم. بیاد خونه ، این
صیغه رو بخونه.
گفتم : حتما ..... عالیه
بلافاصله شماره ای گرفت و بعد از چند  دقیقه گفتگو گوشی رو قطع کرد و گفت: حاج آقا گفت ساعت چهار آماده هستم . فقط یک نفر باید بره دنبالش. گفتم اون رو من حل می کنم.
بلافاصله با سید سیر تا پیاز ماجرا را خیلی خلاصه گفتم و ازش خواهش کردم دوتا کار برام انجام بده.اول و سریعا پنج تا سکه طلای بهارآزادی تهیه کنه و همراه نرگس ساعت چهارهم بره دنیال حاج آقا و بیاین خونه عباس آقا اینا . سید که از خوشحالی پشت تلفن سر و صدا راه انداخته بود. گفت : چاکریم ارباب ، مخلصیم ارباب.
گفتم : آهان داشت یادم میرفت. شیرینی هم یادت نره.
گفت : روچشام ارباب ، رفتم تا همه چیزو ردیف کنم ...... ایول  پسر....... ایول .........
رو به عباس آقا کردم و گفتم :همه چیز هماهنگ شد. فقط ........ ملیحه خانم ........
گفت: ملیحه  هم حاضره. لباس مخصوص امروزش رو یک سال که خودش دوخته و آماده کرده ....... خیالتون از این جهت راحت راحت باشه .....
مصطفی با صدای بلند گفت: پس تنها چیزی که مونده . خوردن قورمه سبزی فرد اعلای مامان لیلاست ........ من برم بساط  نهار رو بیارم.
مامان لیلا هم به  همراه ملیحه با تایید حرف مصطفی بطرف آشپزخونه رفتند.

 

                                                                                                       پایان فصل پنجم


 


موضوعات مرتبط: باغچه بیدی , ,

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


باغچه بیدی 4 - نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
چهار شنبه 22 آبان 1398 ساعت 18:11 | بازدید : 107 | نویسنده : کاتب | ( نظرات )

فصل چهارم – رد مال

مامان دیشب خونه نیومده بود و خیالم راحت شد ، که فعلا متوجه چیزی نشده. لباس پوشیدم وماشینم رو برداشتم و از خونه زدم بیرون. احتمال می دادم فرصتی بوجود بیاد با ملیحه حرف بزنم ، قدم زدن در محله قدیمیمون نه برای اون خوب بود و نه از من توقع می رفت.

بالاخره رسیدم و ماشین رو یه جای مناسب پارک کردم. برای کله پاچه خوردن دیر بود ،سید با کمک شاگردش داشت سینی پیشخونش رو می شست و تمیز می کرد . از در رفتم تو و سلام کردم.

سید گفت :  بهبهههههههههههههههه ...... جناب ارباب نوید خان .می بینم حسابی  سرحالی ....... نامرد نا لوتی، ....... خوب دیروز ما رو پیچوندی و گذاشتی رفتی......... کلاغا خبرایی رو بگوشم رسوندن ........

خودم رو زدم به کوچه علی چپ و گفتم: خبرا؟ !!!!! چه خبرایی؟!!!!!

یه نیگا به شاگردش انداخت و با چشم ابرو حالیش کرد که بقیه کاراهای مونده رو خودش باید تموم کنه. شاگردش هم دستش رو به یک چشمش نزدیک کرد و اعلام اطلاعت کرد. سید دستاش رو شست و اومد یه گوش منو گرفت و آرام از مغازه برد بیرون و گفت : که چه خبرایی؟!!!!!!  زکی سه ..... اینو باش .... تو سر تاسر باغچه بیدی برگی روی درخت نمی جنبه که من خبر دار نشم؟ ........ اون قدیما دیده بودی چه جوری پوست گوسفند و می کندم ؟.....
سرم رو تکون دادم وگفتم : آره
گفت : امروز می خوام همونجور پوسِت رو بِکَنَم. ارباب مربابم حالیم نیست اِاِاِاِ منو سنگ قلاب می کنی؟
با دستپاچگی گفتم : نه جون تو سید ......
گفت : زکی بفرما ....... جون مام شد بادمجون ؟.... ای وَل به معرفتت .........
گفتم : نه سید ...... جان تو اینجوری نیست .
حرفم رو قطع کرد و گفت : اینجوری نیست ؟ پس چه جوریه ؟ پاکت می گیری و  ....... ما رو می پیچونی و ......
اینجوری هم نیست.
لامسب ...... نمی دونم چه جوری از داستان پاکت باخبر شده بود. من با اینکه اون موقع کاملا گیج بودم. اما سریع
پاکت رو قایم کردم که کسی نبینه.
گفتم : سید نوکرتم . من فقط می خواستم آبرو داری بکنم.
سید دستی پشت دستش زد و گفت: بیا ..... نیگا کن ..... نه نیگا کن ...... آبرو داری؟........ یعنی ما آبرو نداری می کنیم.
رسما به غلط کردم افتاده بودم. گفتم : سید جون من نوکرتم. من غلامتم. همینجور التماس می کردم . که پخی زد زیر خنده و گفت : شما ارباب مایید. این چه حرفیه که می زنی...... دمت گرم . خوشم اومد ...... حفظ اسرار و آبروداری خوب اومدی ...... نه ..... واقعا خوشم اومد.
گفتم : در مورد  پاکت نامه بلوف زدی سید؟
گفت : نه . من از همه چیز قبلا خبر داشتم.
برق از کله ام پرید. داشتم سنگکوب می کردم . گفتم منظورت چیه ؟ که از همه چی با خبر بودی؟
گفت : البته با خبر که نه . اصلا نقشه خودم بود.
پرسیدم : چی نقشه خودت بود سید ؟
گفت : اینکه تو با ملیحه خانم روبرو بشی .
منگ بودم و نمی فهمیدم منظورش دقیقا چیه؟
گفت : بیا بریم یه گوشه بشنیم که سیر تا پیاز ماجرا را برات تعریف کنم . بعد دستم را گرفت و من برد طرف مسجد معمار ، خادم مسجد تا ما رو دید. سلام کرد و فاتحه ای برای بابام فرستاد.
سید گفت : حاجی مسلم با اجازه ات و من و ارباب چند دقیقه ای میخوایم توی مسجد بشنیم و با هم گپ بزنیم.
مسلم جواب داد. چشم ، قدم  سید اولاد پیغمبر و ارباب  روی چشم ماست. درنمازخونه رو باز کرد و در حالیکه داشت
می رفت. گفت هر وقت خواستید برید . یه خبر بهم بدید. که بیام در رو ببندم.
سید گفت : دمت گرم ، دستتم درد نکنه....... خبرهم ، چشم حتما.
روبروی سید نشسته بودم و چشمم به دهنش بود. شروع کرد و گفت : داستان طولانیه به قدمت سه ساله...... یعنی از زمانیکه شما ها از این محل رفتین و پشت سرتونو هم نگاه نکردین. خیلی چشم ها و دلها دنبال شما بود. هم پدرت وهم تو .......  خانواده ملیحه خانم که جای شما اومدن. توی این سه سال به اندازه شما تو دل مردم برای خودشون جا باز کردند. اهالی محل هم باهاشون خو گرفتن. راستش همون بوی شما را می دادند. برای همه . خواهرم نرگس با ملیحه و من با مصطفی دوستان صمیمی شدیم.
مدتی از رفتن شما گذشته بود . که یه روز نرگس از من پرسید. راستی داداش از خانواده آقای راشدی خبری نداری؟
گفتم نه هیچ خبری ازشون ندارم .
گفت: تو که خیلی با آقا نوید رفیق بودی . چطور خبری ازشون نداری؟
جواب دادم : نمی دونم چی شد. روز رفتنشون اونقدر ناراحت بودم. که حتی یادم رفت آدرس ازش بگیرم. اونم رفت و دیگه پیداش نشد.
گفتم : چطور شده یاد اونا افتادی. اول طفره رفت ...... من که کنجکاو شده بود ببینم که چی شده نرگس سراغ شما را می گیره. اینور و اونور بالاخره مُقرش اوردم که ملیحه یه دل نه صد دل عاشق تو شده و روز و شب نداره. . نرگس هم تصمیم میگیره یه جوری خبری از تو برای اون بدست بیاره. این ماجرا گذشت تا پریروز  صبح که تو سرو کله ات پیدا شد.
بهت زده شد بودم ومثل برق گرفته ها با دهن باز به سید نگاه می کردم. که ادامه داد: اونروز که اومدی اگه یادت باشه گفتم باید یه تلفن بزنم .
با سر تایید کردم.
گفت به خواهرم زنگ زدم و گفتم که نوید اینجاست. اون هم به ملیحه خبر کرد. ملیحه به بهانه خرید کله پاچه با سرعت خودش رو به مغازه رسوند . تا حداقل تو رو یک بار دیگه ببینه........ و تو هم اونو دیدی و  ......... همون لحظه مو به تنم سیخ شد....... فهمیدیم تو هم  عاشق ملیحه شدی. از برق چشات و سرخی صورتت می شد اینو فهمید ..... پدرو مادر ملیحه هم از آمدن تو باخبر شدن و خواهش کردن به خونه خودت سر بزنی و با اونها ملاقات کنی. و بقیه ماجرا  تا روز بعد که دوباره سرو کله ات پیدا شد. همه منتظر بودیم و امیدوار بودیم که میایی. و آمدی و طبق قراری که خودمون با هم گذاشتیم . اون دیدار نزدیک مدرسه رو هماهنگ کردیم . و اون پاکت هم مدتهای درازی بود که برای همچین روزی توسط ملیحه آماده شده بود و............
دستاش رو بالا و برد و گفت: حالا هر بلایی که می خواهی می تونی سرم بیاری. کاملا حق داری و آزادی ...

چند لحظه ای مکث کردم و از بعد جام بلند شدم. اینبار سید بود که جا خورد بلند شد و روبروی من ایستاد. بلافاصله بغلش کردم وسرم رو روی شونه اش گذاشتم و کلی اشگ شوق ریختم . ازش تشکر کردم به خاطره هدیۀ ارزشمندی که به من داده ........ عشقِ ........ ملیحه ......... این زیباترین فرشته عاشق .......
صدای حاج حمید ، خیاط  قدیمی محله ، ما رو به خودمون آورد . جلو اومد و دو طرف صورت من رو بوسید و گفت: سلام ارباب ، یادی از فقیر فقرا کردی. خدا رحمت کنه پدرت رو، خبر رفتنش رو شنیدیم اما دیر ، بعد از چله اش . یک ختم کوچیک هم اهالی محل تو همین مسجد براش گرفتن ، روحش شاد.
تشکر کردم و گفتم : خدا طول عمر به شما بده .

گفت : بیشتر از هشتاد دو سال ؟.......  نه دیگه کم کم وقته رفتنه ،
پرسیدم . راستی حاجی پرنده هات چطورند ؟ گفت به عشق همونا زنده ام و هر روز صبح مغازه رو باز می کنم. این آخر عمری همه کس و کارم همین زبون بسته هان.
کم کم مسجد داشت شلوغ می شد به این معنی که نماز ظهر نزدیک می شد. رو به سید کردم و خواستم چیزی بگم که نگذاشت. گفت بریم الان مدرسه تعطیل می شه و بچه ها می آن ......... چشم انتظاری داری ارباب .......... بلافاصله از جاش بلند شد و دست من گرفت و از مسجد زدیم بیرون.
بموقع رسیدیم ، هنوز دبیرستان تعطیل نشده بود. گفتم سید چی بهش بگم .

 گفت : راستش من توی این زمینه ها از تو ناشی ترم. اما فکر می کنم امروز باید بیشتر بشنوی تا بگی ، البته حتما در مورد احساست بهش بگو . هرچند خودش دیروز از تو چشات خونده تموم ماجرا رو.........

یهو حرفش رو قطع کرد و گفت : اومدن ....... بعد دستی برای نرگس خواهرش تکون داد. اول کمی خودم رو جمع کردم آخه از نرگس خجالت می کشیدم . هردو جلواومدن و سلام کردن. سرم و پایین انداختم و جوابشون رو دادم
سید به دادم رسید و گفت :آبجی مادر رفته بازار برای خرید ، گفت خودتون یه فکری برای نهار بکنین. می گم اگه ملیحه خانم موافق باشند و مشکلی نباشه......... نهار مهمون من هستین چلوکبابی افتخاری سر چهارراه کوکا.....
ملیحه گفت : باید به مادرم اطلاع بدم و اجازه بگیرم
سید جواب داد : بله حتما .
نرگس گفت: پس ما میریم اجازه ملیحه رو بگیریم و بیاییم.
سید گفت: خوبه ، من برم ماشین رو بیارم.......
وسط حرفش دویدم و گفتم : ماشین من هست. اوایل خیابون محبی پارکش کردم.
نرگس دست ملیحه رو که زیر چشمی منو نیگاه می کرد ، گرفت و به طرف خونشون کشید و گفت : تا یک ربع دیگه میاییم.
با سید به طرف مغازه کله پزی رفتیم و منتظر دخترها شدیم. شوق و شوری که در دلم به پا بود با دیدن دوباره ملیحه صد برابر شد. تصمیم را گرفته بودم . می خواستم با اون ازدواج کنم
فقط یک نکته ناراحتم می کرد. تردید نداشتم مشکلات بزرگی در این مسیر وجود خواهد داشت و مهمترینش مامان بود. اون با هرچه که ما رو به گذشته  و بخصوص خونه قدیمی باغچه بیدی مرتبط می کرد ، مخالف بود و بی تردید به چنین وصلتی رضایت نمی داد. البته من هم تصمیم خودم رو گرفته بودم و قطعا اون رو عملی می کردم. اما یه نگرانی دیگرهم داشتم و اون این بود که خانواده ملیحه به دلیل مخالفت مامان ، این وصلت رو قبول نکنند.
تو افکار خودم غرق و بودم و متوجه اومدن دخترا نشدم .

 سید زد رو شونه ام و پرسید. ارباب ماشین کجاست؟ .... ارباب ماشین ..... گفتم آهان ..... بریم ، همین بغله ...... تو خیابون محبی و بطرف ماشین حرکت کردم.
سوار ماشین که شدیم. نرگس که از بچه گیش هم زبر و زرنگ و دست و پا دار بود گفت: تا غروب اجازه ملیحه جون رو گرفتم.
خیلی تو دلم ذوق کردم ، سید گفت : پس فعلا بریم رستوران افتخاری و نهار رو بزنیم همونجا برنامه رو می چینیم که چه بکنیم.
سر نهار ملیحه روبروی من نشسته و بود و مرتب چشمامون تو هم گره می خورد.
سید که با صاحب رستوران رفیق بود. رفت و سفارش نهار رو داد. بعد سر میز برگشت و گفت خب. با دربند موافقید یا درکه ؟
ملیحه و نرگس درگوشی مشورتی کردند و نرگس گفت. با توجه به اینکه خیلی زود آفتاب پایین میره و خورشید زود غروب می کنه بهتر جایی نزدیکتر بریم . چون زمان زیادی نداریم و بلافاصله پیشنهاد  داد به پارک لاله بریم.
رفتن به درکه و دربند رو موکول کردیم به آینده و مقصد بعد از نهارمون شد همون پارک لاله .
ساعت یک و نیم بود که از رستوران زدیم بیرون و رفتیم به سمت پارک لاله ، خوشبختانه مسیر خلوت و بود. چند دقیقه ای از ساعت دو  نگذشته بود. که روبرو پارک توی خیابان حجاب یه جای خالی پیدا کردیم و ماشین رو همونجا گذاشتیم و وارد پارک شدیم.
یه خُرده قدم زدیم و یه نیمکت چهار نفره زیر سایه درختای کهنسال پارک پیدا کردیم و نشستیم . هنوز خوب روی نیمکت جا نیافتاده بودیم که نرگس گفت: داداش من یه کاری دارم میشه همراه من بیایی.
سید گفت: آبجی بزار عرقمون خشگ شه بعد . هنوز با نیمکت تماسم برقرار نشده.
نرگس نگاه معنی داری به اون کرد و گفت: دادااااش ....... عجله دارم.
سید تازه دوزاریش افتاد و گفت : آهاان آهاااان ، عجله داری بله ....... بله بریم . چشم چشم.
بلند شد و دنبال نرگس راه افتاد و از اونجا دور شدن.
ملیحه سرش پایین بود و هیچی نمی گفت. من هم کاملا زبونم بند اومده بود. نمی دونستم از کجا شروع کنم. یه نهیبی به خودم زدم و گفتم: ملیحه خانم من ...... من ..... من .......
سرش و بالا آورد و با چشماش پرسید : من چی؟ و دوباره سرش رو پایین انداخت.
ادامه دادم: من عاشقت شدم . دوستت دارم ، ........ بیشتر از هرچیزی که توی دنیا وجود داره ....... بیشتر از جونم ...... نمی دونم چی شد . ولی در همون نگاه اول وقتی وارد مغازه سید شدی دلم فرو ریخت و تموم بدنم لرزید .
دوباره سرش رو بالا آورد. چشمای سیاهش پر از اشگ شد. آروم دستاش رو ، روی میز جلو آورد و دستای من رو که یخ کرده بود و می لرزید توی دستای گرمش گرفت . دستای اونم میلرزید. انگشتامو توی انگشتاش محکم گره کردم. جوری که  هیچ نیرویی نمیتونست اونها را از هم جدا کنه.
یک لحظه سوالی به ذهنم رسید . به ملیحه گفتم ، یه سوال میتونم بپرسم؟
ملیحه با خوشرویی پاسخ داد : هزار تا سوال بپرس ،
با کمی تردید ، گفتم پدر و مادر و مصطفی در مورد احساست به من خبر دارن؟
داستانش مفصله ، اما سعی می کنم ، خلاصه ای از اون رو برات بگم. اما قبل از اون میخوام کمی در مورد خانواده ام و اتفاقاتی که ما رو به خونه شما توی باغچه بیدی کشوند برات حرف بزنم.
حرفش رو بریدم گفتم : اتفاقا خیلی دلم میخواد ، بیشتر و بهتر اونا رو بشناسم. و بخصوص ارتباطشون با پدرم رو....
ملیحه دستم رو که توی دستش بود مهربانانه فشار داد و گفت: پدرت مرد بسیار بزرگ و انسانی مهربون و بخشنده بود. که تاثیر زیادی رو سرنوشت من و خانواده ام گذاشته
پدرم حاج عباس  کیوانی کارخانه دار بود ، کفش ، چکمه لاستیکی و انواع دمپایی های پلاستیکی رو  تولید می کرد. حجره ای هم تقریبا روبروی در جنوبی مسجد سید عزیزالله بازار تهران داشت. جنگ بود و کالای چندانی وارد نمی شد. پدرم می گفت ، باید تلاش کنیم و مملکت رو سر پا نگه داریم. اونروزا پدر برای رزمنده هایی که تو جبهه ها می جنگیدند ، چکمه های بلند لاستیکی و دمپاییهای پلاستیکی تولید می کرد . خونه ای بزرگ توی کوچه شتردالون داشتیم که از پدر بزرگ خدا بیامرزم به بابا ارث رسیده بود. زندگی بدی نداشتیم ، به اصطلاح تهروونی های قدیمی  دستمون به دهنمون می رسید. پدرم دست بخیر بود و به خانواده هایی که توی اوضاع جنگی گرفتار مشکلات مالی بودن کمک می کرد. اون دوستی داشت که بعدها فهمیدم پدر مرحومت نادرخان راشدی بود. اون و پدر توی رسیدگی به اوضاع زندگی مردم از پا افتاده کمک و همراهی می کردند.
شش سال از پایان جنگ گذشته بود که فردی به پدرم پیشنهاد سرمایه گذاری و مشارکت در راه اندازی تولید کفشهای ورزشی را داد و با هزار ترفند او را متقاعد کرد با اون همکاری و مشارکت کنند. اما اون آدم بظاهر شریف ، متقلب از آب در اومد . وظرف سه سال دارو ندار پدر را برداشت و به آلمان فرار کرد و  بابا موند و کلی بدهی و تعهد. تا اونجا که  ناچار شد خونه پدری رو هم به طلبکارها بده و به خونه کوچکی توشهرری نقل مکان کنیم . در حالیکه حتی قادر به پرداخت اجاره اونجا هم نبودیم. صابخونه  پس از چهار ماه پرداخت نشدن اجاره خونه یک هفته مهلت داد یا اجاره های عقب افتاده رو بپردازیم  یا  ظرف یک هفته اسباب و اثاثیه مون را میریزه بیرون 
استیصال و درماندگی در چهره پدرم کاملا پیدا بود. تمام درها بسته شده بود . روز موعود رسید ، زنگ خونه بصدا در اومد ، بابا که رنگ به صورت نداشت. خودش رفت تا در روز باز کنه....... با چشمانی نگران همه از پشت پنجره بابا رو دنبال می کردیم ، پدر پس از باز کردن در، لحظاتی خشکش زده بود. بعد دستایی رو دیدیم که اونو در آغوش کشیده بود و سپس باهم وارد شدند. نادر خان پدرت بود که با بابا وارد خونه شد. چندنفر هم پشت سرش اومدن تو.
همه ما بهت زده این صحنه رو تماشا می کردیم . پدرت و کارگرا مانده وسایل زندگی ما رو بار وانت کردن و توی روزی که فکر می کردیم روز آوارگیمون هست یعنی دو شنبه دوازدهم  تیر ماه ۱۳۷۴ با اتومبیل بابت به خونه  باغچه بیدی نقل مکان کردیم. مامان لیلا تو راه همه اش اشگ میریخت و به جون نادر خان دعا می کرد. من و مصطفی داداشم در سکوت کامل ناظر اتفافاتی بودیم که آرامش رو به به جمع خانواده و عشق  روبه قلب من وارد می کرد.
نادرخان به محض ورود خونه باغچه بیدی به مامان گفت. خانم کیوانی سری به آشپزخونه بزنید ببینین چیزی اگر کم و کسر هست بگم تهیه کنند. سعی کردیم همه چیز رو  مهیا کنیم. اما ممکنه چیزی از قلم افتاده باشه .
مامان گفت راضی به زحمت نبودیم نادر خان .
نادر خان اضافه کرد : فقط امروز من و کارگرها مهمان دستپخت شما هستیم. حاج عباس خیلی تعریف دست پخت شما رو کرده.
لبخند رضایتی به لبش نشست و گفت: البته قابل شمارو نداره ولی چشم ،اما با افتخار این کار رو می کنم. بلافاصله دست من و گرفت و رفتیم توی آشپزخونه ، همه چیز مهیا بود ، یخچال فریزر پر از مرغ و گوشت بود.  یک گوشه ۱۵ کیسه بیست کیلویی برنج ایرانی  که مصرف بیش از یکسال مارو تامین می کرد ؛ روی هم چیده شده بود .سبد پیاز و سیب زمینی پر بود. قوطی های خوشگل حبوبات همه پر همینطور . همه چیز ، واقعا همه چیز از قبل تهیه و توی آشپزخونه گذاشته شده بود . مامان دست بکار شد و دو بسته گوشت چرخ کرده بیرون آورد و بساط کباب ماهیتابه ای رو راه انداخت .
بعد از نهار بابا اینا رفتند توی حیاط و ده دقیقه ای باهم حرف زدند و در پایان با همدیگه دست دادن و پدرت با کارگرا خونه رو ترک کردند. بعد از رفتن نادرخان می شد آرامش و امنیت رو توی چهره بابا دید. همه منتظر بودیم ، تا بابا تمام
ماجرا رو برامون تعریف کنه .
بابا وارد نشیمن شده و روی کاناپه نشست  و به مامان گفت : لیلا خانم یه چای به من میدی؟
مامان چشمی گفت و بلافاصله یه استکان چای تازه دم برای بابا ریخت و آورد .
بابا استکان رو برداشت و یک مقداری از چای رو سر کشید و بعد شروع به حرف زدن کرد و گفت: زمانی که مشکلات ما اوج گرفت. نادرخان خارج از ایران بوده و وقتی بر میگرده . متوجه میشه که من کارم به مشکل برخورده. میاد سراغ ما . می بینه خونه رو هم از دست دادیم.  بدلیل جابجایی ما هر چه این در و اون در میزنه نمی تونه نشونی از ما پیدا کنه. با  اینحال و با توجه به اینکه از این خونه نقل مکان کرده بوده و  این خونه خالی بوده. فوری اون رو مبله می کنه . به  همه می سپره خبری ، نشونه ای چیزی از ما پیدا کنن  . تا دیروز بالاخره و کاملا تصادفی راننده وانتی رو که اسبابهای ما رو به اون خونه  منتقل کرده بود پیدا می کنه و آدرس رو ازش می گیره ، بقیه اش را هم که خودتون در جریان هستین.
با تموم شدن حرفای بابا  بابا مصطفی ازش پرسید: بابا  نادر خان موقع رفتن یه چیزی در گوشت گفت ، میشه بگین چی گفت:
بابا جواب داد : بله چرا که نه؟ گفت فردا حدود ساعت ده صبح بیا دفتر کارت دارم.مامان گفت: منم یه سوال بپرسم؟
بابا جواب داد : شما هم بپرس .
مامان گفت: نادر خان نگفت که چیکار باید بکنیم . در قبال این محبتی که کرده بهمون ؟ ..... میدونه که وضعیت فعلی ما چیه؟
بابا گفت ، نه هیچی نگفت ، هرچی گفتم بالاخره اینجوری که نمیشه  .... گفت فردا صبح که اومدی دفتر در موردش حرف میزنیم. فعلا مهمترین چیز جبران  ناراحتی هایی است که توی این مدت خانواده ات متحمل شدن . خیالشون رو راحت کن که همه مشکلات تموم شده. انشالله همه چیز درست میشه.با این حرفای بابا که از قول نادرخان پدرت  گفت. همه نفس راحتی کشیدیم.
روز بعد بابا خداحافظی کرد و خونه رو به قصد  دفتر نادرخان توی بازار ترک کرد. دم در و موقع خروج به مامان گفت: اگر تا عصر نیومدم. نگران نشین . چون ممکن نادرخان ازم بخواد کاری براش انجام بدم. بعد بسم الله الرحمن الرحیمی گفت و در رو پشت سرش بست.
خونه کاملا تمیز شده بود و مامان و من کاری پیدا نکردیم که انجام بدیم. من مصطفی رو بکار گرفتم و یه دستی به سرو صورت باغچه و گلدون های توی حیاط کشیدیم. مامان  هم رفت سراغ درست کردن نهار .
حدود ساعت پنج بود که در خونه باز شد و بابا سرحال و خوشحال با یک هندونه بزرگ و مقداری میوه وارد شد. مصطفی کیسه های میوه رو گرفت و بابا هم هندونه رو انداخت وسط حوض تو آب. همونجا دستاش روئ لب حوض آبی زد و و اومد روی فرشی که مامان توی ایوون پهن کرده بود ، نشست.
مامان گفت: همیشه خوشحال وخوش خبر باشی.
بابا گفت : انشالله
مامان با لبخندی سرشاراز آرامش ادامه داد. خب بگو ببینیم چه خبر؟
قبل از اینکه بابا چیزی بگه یه چایی تازه دم گذاشتم جلوش ، بابا دستم رو گرفت و بغل خودش نشوند و مصطفی رو هم صدا کرد.
اومد کنار فرش نشست. یه لحظه سرش و انداخت پایین و یه نفس بلند کشید و سرش رو آورد بالا گفت : همونطور که میدونین  امروز رفتم بازار دفتر نادرخان ، بمحض رسیدن من هرکدوم از کارمنداش رو دنبال یک کاری فرستاد که تا یکی دوساعت مزاحم نداشته باشیم. بعد در حجره و بست و نشست روبرم و شروع کرد به صحبت وگفت : از کلیه اتفاقات بوجود اومده با خبره و کلی دنبالم گشته  تا پیدام کرده.ازم خواست همه این ماجرا ها رو فراموش کنم . و به اونچه که میگه عمل کنم.
ابتدا در مورد خونه گفت تا زمانی که دوباره خونه نخریدی. فکررفتن از اونجا رو از سرت دور کن. هیچ اجاره ای پرداخت نخواهی کرد تا خونه بخری و از اونجا بلندشی.
از فردا این حجره بصورت کامل در اختیار توهست ، بعنوان شریک پنجاه پنجاه. حجره هر میزان سرمایه که لازم هست از من و کار و کسب و تجارت از تو. من این حجره رو برای پسرم نوید گذاشتم کنار . اون فعلا سرش توی درس و دانشگاهش هست و به این چیزا نمی رسه. پنجاه درصد سهم این تجارت مال اون هست و هر وقت آمادگیش رو پیدا کرد میاد کنار دستت و کار رو یاد می گیره. خونۀ باغچه بیدی رو هم برای اون گذاشتم کنار و مادامی که شما توش هستید مال شماست. و هیچ دینی نسبت به هیچکس هم ندارید و نخواهید  داشت. صبح که اومدم توی بازار به همه دوستان حضوری و تلفنی اعلام کردم حاج عباس کیوانی از امروز شریک تجاری من است و سندش سند منه و اعتبارش اعتبار من بعد پرسید: حرفی هست؟
گفتم : چرا نادر خان؟
گفت : برگشت کارای خیری است که با هم کردیم. از هر دستی بدی از همون دست میگری. این چند وقته هم انشالله امتحان بوده برای هر دوتامون ....... امیدوارم جفتمون قبول شده باشیم. یا علی.
دستش رو بطرف دراز کرد . دستش رو گرفتم گفتم :خدای خیر و برکت بهت بده ... یا علی. کارمندا و کارگرها که اومدن نادر خان رسما اعلام کرد. از فردا حجره متعلق به من هست و از این به بعد حقوق بگیر من هستند. و خودش دیگه مسئولیتی در اونجا نداره. نهار رو با هم خوردیم و رفتیم یک حساب باز کردیم که پنج میلیون تومن انتقال داد و گفت. این مبلغ تو حسابت باشه برای امور زندگیت و مخارج جاری حجره . هر وقت و هر میزان پول برای معاملات لازم بود. بگو واریز کنم. بعد اشاره کرد یه مقدار خرت و پرت توی انبار دارن که یه روز با خبر قبلی میاین و اونا رو میبرن. بعد از خداحافظی از هم جداشدیم و من اومدم خونه و الان هم  خدمت شما هستم.
همه چهره ها باز شد. به روشنی و  وضوح میشد آرامش عمیق رو توی صورت هامون دید. و همه اینا از لطف پدرت بود.
کاملا گیج شده بودم ؛ به ملیحه گفتم :از هیچکدوم این مطالب که گفتی خبر نداشتم . البته یادم اومد که یه روز با بابا
اومدیم اونجا و چند تا کارتن را به خانه بردیم........ اما اصلا نمیدونستم که اون خانواده ای که اونجا زندگی میکردن
شما هستین. یادمه که مرد خونه کمکون کرد تا کارتون ها را جابجا کردیم. اما پدرت تو روی صندلی چرخداره.
ملیحه گفت. بابا یک سال پیش بر اثر تصادف پاهاش آسیب دید و روی ویلچر نشست. البته با عصا  میتونه کمی راه بره. اما دکتر گفته بهترهر وقت ضروری نیست راه بره از صندلی چرخدار استفاده کنه تا فشار زیادی بهش وارد نشه.

چون دو تا عمل ظرف همین سال انجام داده  امید زیادی داریم که سرپا بشه. بابا می خواست روزی که اومدی خونمون همه ماجرا را برات بگه ، اما تو عجله داشتی . و بابا ترجیح داد. در یک فرصت مناسب دعوتت کنه خونه که همه آنچه متعلق به تو هست بهت تحویل بده .

 گفتم: راستش خیلی گیج شدم . اما فقط بهم بگو پدرت از عشقمون با خبره؟
سرش رو انداخت پایین و گفت : آره. پدرم ، مادرم و مصطفی همه از همه چیز خبر دارند. حتی پدرت هم میدونست که من نه یه دل بلکه صد  دل عاشقتم.
اما از همه مون خواست تا زمانی که تو هم عین همین احساس رو به من پیدا نکردی چیزی بهت نگیم. راستش پدرت قبلا از من برای تو خواستگاری هم کرده و جواب مثبت رو گرفته. اون مطمئن بود صد در صد یه روز تو با پای خودت و از ته دلت به خواستگاری من خواهی اومد. به همین دلیل اصرار داشت. پدر به هیچ عنوان سراغ تو نیاید و منتظر بمونه تا خودت به این انتخاب برسی. داستان مفصلی داره که بزودی برات تعریف می کنم.
همین موقع بود که سید و نرگس بستنی بدست اومدن و اعلام کردند. حدود دو ساعت و نیم که داریم حرف میزنیم. و باید امروز رضایت بدین.
بچه ها رو رسوندم و موقع حداحافظی به ملیحه گفتم: اگر میشه فردا مدرسه نرو من میخوام حدود ساعت  ده بیام خونتون ؛ بابا و مامانت صحبت کنم.
ملیحه گفت : باشه بهشون میگم .......
رو زمین بند نبودم. پرواز می کردم. اما تصمیم گرفتم به  هیچ عنوان مامان از این ماجرا  با خبر نشه.

                                                                                                          پایان فصل چهارم


 


موضوعات مرتبط: باغچه بیدی , ,

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


باغچه بیدی 3 - نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
چهار شنبه 22 آبان 1398 ساعت 18:7 | بازدید : 156 | نویسنده : کاتب | ( نظرات )

 فصل سوم : دیدار

 رسیدم دم در مغازه سید ….. تا منو دید گفت : فاتحه ...... دیگه شوخی بردار نیست. معلومه حسابی وادادی رفته ......

 با نگاهی عاجزانه و بدون حتی یک کلمه حرف . ازش خواهش کردم. کوتاه بیاد......

 اونم با ختده ای بد جنسانه دستش و روی لباش که تمام عرض صورتش رو پرکرده بود گذاشت و با صدایی کشیده گفت : چشـــــــــــــــــــــم ارباب ...... چشم .....

 خودم رو به کنار دستش رسوندم و در گوشش گفتم : لامسب داشتی آبروی منو می بردی.

 دهانش رو به گوشم نزدیک کرد و گفت :

 چه خوش صید دلت کرده بنازم چشم مستش را که کس مرغان وحشی را از این خوشتر نمی‌گیرد

 گفتم : سید ........

 گفت: همون دیروز معلوم بود که امروز اول وقت اینجایی ...........

 گفتم : سید..........

 گفت : نه ..... نه ........ ببخشید اشتباه کردم از امروز به بعد هر روز صبح کله سحر اینجایی ...... بد فش و فش زد زیر خنده....... حالا نخند و کی بخند .......

 دستش رو گرفتم و کشون کشون از توی کله پزی کشیدمش بیرون ..........

 گفتم : آخه سید اولاد پیغمبر من اومدم تو مرهم درد م بشی ..... شدی ملک الموتم ..... میخوای سکتم  بدی ؟..........

 هنوز میخندید .... گفت : مگه چیکار کردم. یه شعر در گوشت خوندم. ..... بد خوندم ........... میخوای یکی دیگه بخونم برات ...... بعدهم بدون معطلی شروع کرد به خوندن ......

 به کمند سر زلفت نه من افتادم و بس

 که به هر حلقه زلف تو گرفتاری هست

گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست

 در و دیوار گواهی بدهد کاری هست **

مایوسانه گفتم : سید تورو خدا .....

 با دستش سرش رو خاروند و گفت : خرج داره

 گفتم : ای بی معرفت باج گیر .....

 دستش رو روی گوشش گذاشت و شروع کرد به خوندن : نگارمن که به مکتب نرفت و مشق ننوشت . .........

 گفتم : باشه لعنتی میدم . هر چی بخوای میدم.

 خنده پیروز مندانه ای کرد و گفت: آهان ...... حالا شدی ارباب سخاوتمند خودمون ........ ما هم غلام همین اخلاق مشتی ات هستیم .

 گفتم : باج گیری می کنی  و  ........

حرفم رو قطع کرد و ادامه داد : به غمزه مسِلت آموز صد مدرس شد.

با التماس

گفت جونه سید ......

گفتم:  .......چیکار کنم ؟ گفت چیرو ؟ باج و می گی؟..........

 گفتم : اه ..... نه ....... گلوم رو

 بازم سرش رو خواروند و گفت: آهههههههها  گلوت رو ...... خب معلوم برو نشون دکتر مفید بده ببینه چی شده ......

 با تغیور گفتم : سید ........

 سیبلش رو دستی کشید و گفت : خرج داره .....

 کلافه جواب داد : گفتم که میدم ........

 گفت : نه این فرق می کنه ...... اون حق السکوت و باج  بود ........... خرجش بابت اینه که برات راهکار پیداکنم.

 گفتم : سید قدیما اینجوری نبودی .

 گفت : جون ارباب خرج ها رفته بالا ، درآمد ها اومده پایین .

 غروغر کنان گفتم : باشه . پرید ماچم کرد و گفت : نه مثه اینکه راستی راستی بدجوری گلوت گیر کرده.........

 خودم مخلصتم ارباب جون....... داشتم سر بسرت میذاشتم ..... می خواستم ببینم راستی راستی گیر کرده یا نه .........

 دستش رو گرفتم و گفتم : سید به جده ا ت فاطمه زهرا اسیر شدم ......... اسیر اون دو تا چشم .....

چهره اش عوض شد و گفت: نگران نباش ارباب همه چیز رو بسپار به من ...... خودم درستش می کنم ........ مگه سید مرده تو اینجوری دست و پا بزنی .....

کمی فکرکرد و گفت : اول باید بفهمیم نظر خودش چیه ؟ ......

 گفتم :  آره این مهم ترین مسئله اس ........اما اگر .........

 سید پرسید اگر چی؟ .....

 گفتم : اگر نخواد ......

 گفت : به دلت بد نیار ......... بذار ببینم چیکارمی تونم بکنم

 فعلا" طرفای ظهر که مدرسه شون تعطیل میشه میریم دور و برمدرسه شون ........ خودت رو نشونش بده ببینیم عکس العملش چیه ؟ .......... بعد بهت میگم چیکار می کنیم.

 سه چهارساعت کشدار و سخت رو پشت سرگذاشتیم. بالاخره صدای زنگ و هیاهوی در هم پیچیده دخترا خبراز تعطیل شدن مدرسه می داد . سید منو جای مناسبی که محل عبور ملیحه بود گذاشت و برای زیر نظرگرفتن ما خودش رو به یک نقطه که دیده نشه رسوند.

 دست و پامو گم کرده بودم . چند بار تصمیم گرفتم بدوم و به سرعت ازاونجا دور شم. اما پاهام به زمین چسبیده بود و نمیتونستم تکون بخورم. .... فشارخونم بالا و پایین میرفت گاهی یخ می کردم و گاهی از حرارت درونی عرق از سر و صورتم جاری می شد. یک مرتبه حس کردم. قلبم توی سینه از ضربان افتاد ...... خودش بود ملیحه درست روبروم. سلام کرد ... نتونستم درست جوابش رو بدم .........

 متوجه وضعیت اسفبارم شد..... واسه همین بدادم رسید و گفت : آقا نوید این مال شماست..... یک پاکت را از کیفش درآورد و داد دستم ..... توی خونه مونده بود.... براتون آوردمش  .....

 با دست لرزون پاکت رو ازش گرفتم و تشکر کردم . فوری گذاشتمش توی جیبم ...... یکم دلم قرص شده بود.....گفتم : ببخشید..... شما ازکجا میدونستید که من رو امروز اینجام........

 گفت: مطمئن بودم امروز می بینمتون.....

 گفتم : آخه ازکجا اینقدرمطمئن بودید .

 گفت : یه نیگاه به چشماتون بندازین توی آینه ، ....... می فهمید .......... به امید دیدار ........

 این رو گفت و رفت ...........

 هنوزم جفت پاهام به زمین چسبیده بود و تاب و توان حرکت نداشتم .......انگار کله ام خالیه خالیه شده ......... یک توپ گنده پر از هوا .....

 سید خودش رو به من رسوند و دست من رو گرفت و کشون کشون ازصحنه دور کرد ........ بعد ازخوردن یک لیوان شربت خاکشیر ..... تازه یواش یواش داشتم خودم رو پیدا می کردم .... سید هم داشت شونه هام رو ماساژ می داد . وقتی دید حالم جا اومده گفت : چی شد ؟ ......... چی گفتی ؟ ........ چی شنفتی .......

 یه چیزایی بی ربط سرهم کردم و بهش گفتم. ..... که راستش نه ازسرعمد ..... بلکه ازمنگی بود ....

 ولی بعدا خدا را برای گفتن اون خذبلات شکرکردم ..... چون اون اصلا متوجه پاکتی که ملیحه به من داد نشده بود و درست هم نبود بفهمه...... پس با هزار زحمت سوار آزانسی که سید خبر کرده بود شدم و خودم را به خونه رسوندم ....... بازهم از خوش شانسی مامان خونه نبود ....جرات باز کردن نامه رو نداشتم ........ یه راست رفتم به اتاقم و پس ازدرآوردن لباسها وارد حموم شدم و شیر آبرو توی وان باز کردم و ..... توش خزیدم ......

 چه مدت توی وان بودم نمی دونم . اما وقتی بیرون اومدم و آسمون رو نیگاه کردم دیدم افتاب پریده و کم کم داره تاریکی آ سمون رو دربرمی گیره.....سراغ لباسام رفتم و پاکت رو ازجیبم درآوردم ....... مدتها مثل آدمای منگ نگاهش کردم . سوالات زیادی توی ذهنم می چرخید مهمترازهمه اینکه ملیحه از کجا می دونست من حتما اونروز به دیدنش می رم.

 تنها راه رسیدن به پاسخ همه سوالات بازکردن وخواندن نامه بود. با هیجان و استرس تمام درپاکت رو بازکردم .عکسی ازمن و نامه ای که بوی یاس رازقی خونه قدیمی مون رو می داد توی اون بود. نفسم به شماره افتاده بود. شروع کردم به خوندن .

 سلام به آنکه با او بودن ، بزرگترین آرزویم بوده و هست ........ کسی که روزها و شبهایم را با تصویر وخیال او سپری کرده ام .

سلام به ارباب که اگر برای دیگران نماد نیک سرشتی و محبت است برای من مظهرمجسم عشق است ........ نزدیکه سه ساله که با عکست حرف می زنم .........  به همین دلیله که الان میتونم به همین راحتی باهات ازعشق بگم . سه ساله دارم تمرین می کنم تا وقتی دیدمت چه جوری ازعشق آتیشینی بگم که تمام قلب و روحم رو تسخیر کرده.

 هرگز اونروز و اون لحظه رو فراموش نمی کنم . روزی که ما آمدیم و شما رفتین . وقتی توی پاشنه در یک لحظه چشم تو چشم شدیم و تو از نجابت سرتو پایین انداختی و آخرین مانده های اسباب منزل را به همراه قلب عاشق من بردی . همون یه نگاه کافی بود تا همه سه سال گذشته برای من تبدیل به زیباترین سالهای عمرم بشه ....... سال هایی که هرچند مملو از فراق بوده ، ....... اما قلب من را سرشار از عشق و نور زندگی کرده ......... در این سه سال همیشه قلبم گواهی می داد . تو مال منی و روزی خواهد آمد که من درکنار تو همه دوری ها را به فراموشی بسپرم. عکست را توی گنجۀ اتاقت زیر روزنامه های پهن شده در کف اون پیدا کردم . که برام کنجی بزرگ بود ...... به جرات می گم ، درهمه این مدت حتی یک بار ... یا یک لحظه ..... فکر نکردم که توممکن است مال من نباشی .

 دیروز وقتی توی پاشنه در مغازه اقا سید دوباره چشم توی چشم شدیم . درست مثل سه سال پیش . پرنده عشق رو ، توی نگاهت دیدم که بال زد و توی قلبت نشست. ومطمئن شدم که مال منی ........ عشق من ......... منتظرت شدم. اومدی ...... نه با پا ....... با دل ........ به خونه خاطره ها ........ بخونه خودت ..... به خونه ما ......... نمی خواستی بری....... این را نه فقط من ...... که همه اعضای خانواده به روشنی فهمیدند. همونطور که من نتونستم عشق تو رو ازآنها پنهان کنم ....... نوید من ........ می دانم امروز به دیدنم می آیی .......... از روشنی روز برایم روشنتراست ....... که می آیی ........ پس برایت این نامه را می نویسم و راز خود را با تو زمزمه می کنم. تحمل سه سال فراق فقط با عشق تو و امید دیدارت گذشت. اما حالا حتی طاقت لحظه ای دوری ات را ندارم              ….. ملیحه

 

 بدنم داغ شده بود ......... حس می کردم روی هوا دارم پروازمی کنم . اون عاشقه منه .......... می خواستم پرواز کنم و هرچه زودتر خودم رو به اون برسونم . اما امکان نداشت ........ و باید تا صبح فردا صبرمی کردم .ساعاتی که تحمل لحظه ای از آن هم بسیار سخت بود.

                                                   پایان فصل سوم


 


موضوعات مرتبط: باغچه بیدی , ,

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


باغچه بیدی 2 - نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
چهار شنبه 22 آبان 1398 ساعت 17:51 | بازدید : 126 | نویسنده : کاتب | ( نظرات )

 فصل دوم : عشق پیداشد و آتش به همه عالم زد

 مات و مبهوت به دختری که بین در و چارچوب ایستاده و بود قابلمه ای را به دست شاگرد سید می داد. نگاه میکردم. اختیار هر عملی ازم سلب شده بود. سید که متوجه ماجرا شده بود. با نوک پا ضربه آرومی از زیر میز به من زد و آهسته گفت: چشمات رو درویش کن ارباب...... به خودم اومدم و فوری دست و پام رو جم وجور کردم. البته نمی تونستم نگاهم رو که هی دزدکی روی صورت زیبای دختر می نشست کنترل کنم.

 خوشبختانه هیچکس حتی دختره متوجه این ماجرا نشدن و فقط سید بود که فوری دوزاریش افتاد. اون فرشته زیبا با گرفتن قابلمه پر شده از کله پاچه از مغازه خارج شد و رفت . اون من رو با دنیایی از خیالات شیرین جا گذاشت.

 سید گفت :چی شده ارباب ؟ چراعرق کردی؟.... ببین چه خونی توی سرو صورتش دویده.......

 گفتم : ماله چربی کله پاچه است.....

 با خنده و طعنه گفت : نه.... بر عکس من فکر می کنم. مربوط به اون دوتا چشم آخریست که داشتی نپخته می خوردیش ......... بی خود گردن دست پخت ما ننداز .......

 حس می کردم از عرق خیس شدم و نیاز به هوای خنک و تازه دارم .... به همین دلیل از روی صندلی بلند شدم . سید گفت : کجا ....؟ مگه می زارم تنها بری ..... رو به شاگردش کرد وادامه داد : من با رفیقم میرم. اگه کاری داشتی بهم زنگ بزن .....

 با گفتن این حرف بلند شد فوری دستش رو شست و لباسش رو عوض کرد و باهم زدیم بیرون ....... هوای تازه و سرد پاییزی نفسم رو جا آورد و حرارت ظاهریم رو فرو نشوند. اما کوچکترین اثری بر روی آتیشی که توی دلم روشن شده بود ، نداشت......

 توی افکارم بودم که سید پرسید: گیر کرد؟

 عین منگ ها گفتم: چی؟

 سید با لبخنده معنا داری جواب داد: دختره......

 پرسیدم: کجا؟

 گفت: توکه اینقدر خنگ نبودی.منظورم اینه که گلوت پیش دختره گیر کرد؟

 بدون اینکه متوجه باشم چی دارم میگم: جواب دادم آره......اما بلافاصله متوجه شدم که سوتی دادم ....ادامه دادم نه بابا چی داری میگی؟

 سید با دستش یکی زد پشتم و گفت : ...... بابا پیش قاضی و ملق بازی ........ ودوباره زد پشتم و گفت : نگران نباش هنوزم مثه بچگی ها زبونم قرصه......

 دلم کمی آروم شد ، جرات پیدا کردم و پرسیدم: میدونی کیه؟ ....

 گفت : مگه می شه نشناسم .مشتری دائمی ماست........ تازه خودتم باید بشناسیش ........ خونه قبلی شما رو خریدن.

 باتعجب پرسیدم: خونه قبلی ما؟........

 گفت : تعجب داره ؟ ...

 فکری کردم و پاسخ دادم : نه ......

 سید گفت : راستی سری به همسایه ها زدی؟

 گفتم : صبح به این زودی؟......

 دستم رو گرفت و منو بطرف کوچه قدیمی مون کشید و گفت : بیا بریم تا الان دیگه همه بیدار شدن.

 باهم قدم زنان حرکت کردیم .......... مغازه دار ها که کم کم آماده کار می شدن، با دیدن من کارشونو ول می کردن و به استقبالم می اومدن.......... بدون استثناء همه شون منو بغل می کردن و یه خدا بیامرزی بلند بالا برای بابام می فرستادن ........ حسابی حالم عوض شده بود و کوچکترین افسردگی در خودم احساس نمی کردم. خون توی همه وجودم به جریان افتاده بود و دوباره زندگی رو با همه زیبایی هاش لمس می کردم. دیدن آدماهایی که دوستشون داشتم و اونها هم احساسی متقابل داشتن گرمم می کرد. تا جایی که اصلا" سوز سردی رو که می وزیدحس نمی کردم.

 سعید ، بهروز، جواد ، مرتضی ، ....... همه رفقای قدیمی یکی بعد از دیگری پیداشون می شد و حسابی جمع مون جمع شده بود. نمی دونم کی پیشنهاد داد که اون روز روهمه بسلامتی حضور من تعطیل کنند و تا شب باهم باشیم. این پیشنهاد تصویب شده و همه دست بکار شدن و خیلی زود اعلام شد که همه چی هماهنگ شده.........

داشتیم تصمیم می گرفتیم کجا بریم و چیکار بکنیم که سامان همسایه روبروی سابقمون با یه جوونه همسن سال خودمون از راه رسید و دست انداخت دور کمرم و از روی زمین بلند کرد و گفت: چطوری ارباب؟.......

گفتم خوبم پسر تو چطوری ؟ من روی زمین گذاشت و گفت: ملالی نبود جز دوری تو که اونم حل شد. چه عجب پسر ، رفتی و پشت سرتم نیگاه نکردی بی معرفت ...... بگذریم. راستی بذار با رفیقم آشنات کنم. مصطفی .... نوید ...... نوید...... مصطفی.

 بعد رو به من کرد و گفت : مصطفی و خانواده اش توی خونه قبلی شما می شینن . وقتی خبردار شد اومدی اینجا خواست بیاد باهات آشنا بشه.

 مصطفی دستش رو به طرف من دراز کرد و گفت:خوشبختم ..... خیلی دوست داشتم ببینم کسیکه صحبتش سر همه زبوناست و به اسم ارباب صداش می کنن کیه؟ بخصوص اینکه فهمیدم توی همون اتاقی زندگی می کنم که قبلا اون زندگی می کرده.

 جا خوردم. بخصوص با شنیدن کلمه ارباب ........ خب همه اونایی که توی محله قدیمی من رو می شناختن ارباب صدا می کردن. ودلیلش این بود که پدرم همیشه به شوخی وقتی می خواست من و صدا کنه با طنینی زیبا می گفت ارباب کجایی....... این اسم از همون موقع سر زبونا افتاده بود وهمه اهل محل از کوچیک و بزرگ من رو ارباب صدا می زدن.

 مصطفی گفت: راستش ارباب . پدر و مادرم وقتی فهمیدن شما اومدین خواهش کردن اگر ممکن یه سری به خونه ما و خودتون بزنین. نگاهی به سد محسن که کنار دستم واساده بود انداختم .... اونم یه چشمک یواشکی زد و گفت : تا تو با آقا مصطفی بری و برگردی ، منم برو بچه ها رو جمع و جور می کنم.

 با نگاه تشکر کردم و بطرف خونه سابقمون رفتیم . جلوی در خونه که رسیدیم.... قلبم داشت از حرکت می ایستاد ....... به دو دلیل یک قدم می ذاشتم توی خونه ای که توش بدنیا اومده و بزرگ شده بودم . و دو، احتمال دیدن دوباره دختری که صبح قلبم رو تسخیر کرده بود.

 مصطفی در رو باز کرد و یاالله گفت و به زور من رو جلو انداخت. همه جا رو به خوبی بلد بودم و نیازی به راهنما نبود.

وقتی وارد شدم تمام خاطراتم از جلوی چشمام بسرعت عبور کرد...... کنار حوض که هنوز مثل قدیم آبی بود و پر از ماهی های قرمز و قشنگ .... واسادم و نگاهم خیره شد به گلدونهای شمعدانی پدرم که انگار چند دقیقه پیش با دست خودش مرتب لب حوض چیده بود.

 یه صدای نا متعارف من رو از خیالات خارج کرد، صدای صندلی چرخ داری که تن می کشید روی موزاییک های کف حیاط و جلو می اومد. صدا چشمام رو از روی شمعدانی ها به صورت مردی کشوند که با همه دردی که میشد حسش کرد ، صبور بنظر می رسید ....... سلام کردم .

 پاسخ داد : علیکم و السلام ارباب .....

 خجالت کشیدم.... حس بدی داشتم. اولین بار بود که حس کردم فردی از ته وجود با این اسم صدام می کنه.

 گفتم تو رو خدا اینجوری صدام نکنید.....

 حرفم رو قطع کرد و گفت : چرا ؟.... چرا وقتی مرد نازنینی مثل پدرت تو رو با این لقب صدا می کرد ..... من این کارو نکنم.....در همین موقع زنی همسن و سال مادرم همراه دختر جوانی که صبح توی مغازه سید دیده بودم وارد حیاط شدن . سرم رو از خجالت پایین انداختم ، در حالیکه اصلا آدم خجالتی نبودم.

 زن دائم من و پدرم را دعا می کرد..... خیلی زود دلیل دعاهای زن و احترام پدر خانواده را فهمیدم. آنها به من گفتند. پدرم بدون اینکه کسی متوجه بشه . خانه را بنام پدر خانواده کرده ، در حالیکه ریالی از آنها نگرفته .......... ابتدا کمی تعجب کردم . اما خیلی زود به یاد آوردم که ، مادرم مرتب سراغ پول خانه را از پدرم می گرفت و او می گفت: جایی سرمایه گذاری کردم . و نهایتا هم با فوت پدرم معلوم نشد پول چه شده است ...... پس پدرم اساسا" پولی بابت خونه دریافت نکرده بوده . توی همین افکارغوطه ور بودم که صدایی زیبا و ظریف من رو به خودم آورد.

 بفرمایید چای ..... تازه دمه.

 یه لحظه دیدم ، سینه به سینه ام ، ستبر و قوی ایستاده و یه سینی چایی دستشِ . نگاهم توچشماش گره خورد . توی دلم آشوبی به پا شد که نگو و نپرس . فوری چشمم رو دزدیم و یه چایی برداشته و باصدایی که توی گلوم خشکیده بود تشکر کردم. زیر چشمی دیدم لبخند شیرینی روی لباش نشسته و نگاهش رو با یه دنیا مهر و محبت از رو صورتم می کشه و می بره.

 چایی رو خوردیم و با تشکر از محبت های اونا همراه با مصطفی از خانه سابق پدریم خارج شدیم ، تا به رفقا بپیوندیم.

 تمام روز رو با بچه ها بودیم . همه جا سر زدیم . به مدرسه هایی که توش درس خوندیم ، زمین کوچیک خاکی که توش فوتبال بازی می کردیم ........ حتی یه سری هم به قبرستون ارمنی ها زدیم و چند تا پسر بچه را که می خواستند با تیرکمون کنجشک های معدودی رو که هنوز اونطرف ها پرسه می زدند ... بزنند. فرستادیم پی نخود سیا ........ در پایان روز با تمامی امید و آرزوهای تازه ای که به دلم راه یافته بود. به خونه بر گشتم. مادرم نبود ...... احتمالا به یکی از مهمونی های زنانه معمولش رفته بود. پس با خیال راحت و بدون سوال و جواب به اتاقم رفتم و شروع کردم نقشه کشیدن برای آینده ام. و توی همه این نقشه های مهم ، ملیحه را در کنار خودم می دیدم ....... یه لحظه فکر ناخوشایندی به مخیله ام راه پیدا کرد ......... یه لحظه فکر کردم اگر ملیحه من رو دوست نداشته باشه ........ یا فکر کنند من به خاطر احسانی که پدرم در حقشون کرده می خوام سوء استفاده کنم. چی؟

 این مسئله خیلی اذیتم می کرد....... به همین دلیل تصمیم گرفتم ، هر طور شده فردا ته و توی این مسئله رو در بیارم . با این تصمیم خودم را به رختخواب گرم و نرم سپردم.

                                                                                             پایان فصل دوم


موضوعات مرتبط: باغچه بیدی , ,

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


باغچه بیدی 1 - نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
دو شنبه 2 شهريور 1403 ساعت 8:45 | بازدید : 333 | نویسنده : کاتب | ( نظرات )

 

 

 

 

فصل اول : نوستالوژی

 با خودم فکر می کردم چی مون شبیه آدمیزاده که عاشق شدن مون باشه. برخلاف همه داستان های عاشقانه ، شروع داستان من ، نه توی یه غروب سرد زمستان بود و نه نیمروز دل انگیز بهاری .... بلکه یه روز بود مثل همه روز های لعنتی که میومدن و دلشون نمی خواست برن.

 من کلافه از این روند کٌند و تکراری، تصمیم گرفتم خروس خون یه سری بزنم کله پزی سید و حداقل توی این چرخه کسالت بار روزگار ، زمان رو با یه دل سیر کله پاچه و خاطرات خوش پشت سر گذاشته ، سپری کنم.

خیلی وقت بود ......  شاید سه سالی می شد ، سید محسن رو ندیده بودم . همسن و سال خودم بود و مغازه از پدر خدا بیامرزش بهش رسیده بود . راستش رفیق بودیم ، از دوره ابتدایی تا آخر دبیرستان . تا زمانی که پدر تحت تاثیر           غر ولندای مامان قانع شد خونه آباء و اجدادی خودش توی باغچه بیدی رو بفروشه و بساط زندگی مون رو جمع کنه و ببره توی یه منطقه خوش آب و هوا و با کلاس توی خیابون پاسداران اول منو خواهرم نفیسه از این مسئله خیلی راضی بودیم. چون با شستشوی مغزی مفصلی که مادر قجری تبار ما مسبب اصلیش بود. من و خواهرم هم به این نتیجه رسیده بودیم ، که جامون اینجا نیست. به هر صورت غرغر مکرر مادر و اصرار های چپ و راست من و نفیسه کار خودش رو کرد و بابا یه خونه خیلی قشنگ و بزرگ توی پاسداران خرید. و خیلی زود ما خونه قدیمی پدری رو با همه خاطرات ریز و درشتش پشت سرگذاشتیم و شدیم بالا شهر نشین . تنها کسی که آخرین لحظات ترک خونه اون محل ، اشک توی چشماش حلقه زد پدرم بود. راستش منم غمگین شدم از اندوهی که توی چشماش موج می زد...... پدر تا زمانی که از کوچه خارج می شدیم از توی آیینه چشمش به در خونه بود.

ادامه دارد ......


موضوعات مرتبط: باغچه بیدی , ,

|
امتیاز مطلب : 21
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6


صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد

منوی کاربری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
نویسندگان
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



دیگر موارد

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 14
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 22
بازدید ماه : 75
بازدید کل : 3453
تعداد مطالب : 95
تعداد نظرات : 3
تعداد آنلاین : 1

چت باکس

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)
تبادل لینک هوشمند

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان رمان های صلاح الدین احمد لواسانی و آدرس katef.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






آمار وب سایت

آمار مطالب

:: کل مطالب : 95
:: کل نظرات : 3

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 14
:: باردید دیروز : 0
:: بازدید هفته : 22
:: بازدید ماه : 75
:: بازدید سال : 2511
:: بازدید کلی : 3453